خوانشی از شعر «دوقماچی قیز» اثر استاد ستار سوقی

زمان تقریبی مطالعه: ۷ دقیقه

شاعر برجسته ترکمن صحرا استاد ستار سوقی

مجموعه شعر ساوچی از استاد ستار سوقی (چاپ دوم، بهار ۱۳۸۵، گرگان: موسسه فرهنگی و انتشاراتی مختومقلی فراغی) شامل ۶۲ قطعه شعر است که ۱۰ قطعه آن را قالب رباعی تشکیل می‌دهد. از باقی ۵۲ قطعه، ۳ شعر (جرن قیز، دوقماچی قیز و ترکمن حالی حالچاسی) به قالی، قالیچه و دختران قالی‌باف ترکمن اختصاص دارد.

در این میان، شعر «دوقماچی قیز» ویژگی‌های فرمی منحصربه‌فردی دارد که قصد دارم در این نوشته، در حد بضاعت، به آن بپردازم و خوانش، تحلیل و نقد خود را، عمدتا از منظری روانشناختی، از این شعر خاص ارائه کنم. ناگفته پیداست که هر خوانشی با دیدگاه، باورها و علایق خواننده و مفسر گره خورده و صرفا بازگوی یکی از تفاسیر ممکن است و هرگز نمی‌تواند ادعای صحت و اعتبار مطلق داشته باشد. در مورد ترجمه فارسی شعر نیز، همین سخن، صادق است.

حالی حالچا دوقاماقینگ هنارین

باش یاشیمده اِوِه‌ی اِنِم اِورِدّی

دوقایان حالینی سُویّان زَحمِتی

نِیلاین غریبلیق غانم غوریدی

(هنر قالی‌بافی را

در پنج سالگی، مادر ناتنی‌ام به من آموخت

برای بافتن قالی از جانم مایه می‌گذارم

چه کنم که در چنگال هیولای خون‌آشام فقر اسیرم)

«دوقماچی قیز» فقط یک شعر نیست بلکه شعری است که حکایتی تلخ را بازمی‌‌گوید. در کُلّ دفتر شعر ساوچی، این تنها شعری است که قصه کاملی را روایت می‌کند. قصه‌ی دخترک قالی‌باف یتیمی که نامادری‌اش در پنج سالگی، این هنر را به او آموخته است.

در این قصه، زاویه دید روایت، معنای روانشناختی مهمی دارد. قصه از زبان «اول شخص» روایت می‌شود. در هیچ شعر دیگر این دفتر، نمی‌بینیم که شاعر، خود را، در جای «دیگری» قرار داده و از زبان او سخن بگوید. اما جالب‌تر از انتخاب زاویه دید «اول شخص»، این است که شاعر، به مثابه یک مرد در عالم واقع، خود را در جایگاه جنس مخالف قرار می‌دهد و از زبان «یک دخترک قالی‌باف ترکمن» سخن می‌گوید.

خواننده احتمالا خواهد پرسید که: «خُب، همه این‌ها به چه معناست و چه اهمیتی دارد؟»

در تحلیل روانشناختی، این نوع روایت بسیار معنادار و مهم است. در وهله اول، نشانِ اهمیت و ارزش موضوع است برای شاعر. موضوع آن‌چنان برای شاعر مهم و ارزشمند است که می‌خواهد تمام عاطفه و احساس خود را برای بیان آن به کار گیرد. برای این منظور، او تمام موانع جسمانی، روانی و عرفی را به واسطه‌ی تخیل خلاق خود پشت سر گذاشته و با سوژه شعر (دوقماچی قیز) به وحدت می‌رسد.

انتخاب چنین منظری در شعر کلاسیک و حتی مدرن بسیار نادر است و شخصا به یاد ندارم که شاعری مرد از زبان زنی سخن گفته باشد (بررسی این موضوع در اشعار مختومقلی، به‌عنوان برجسته‌ترین شاعر ترکمن، می‌تواند جالب باشد). انتخاب چنین زاویه دید زنانه‌ای از سوی یک شاعر مرد، آن هم در یک جامعه‌ی سنتی مردسالار که زن هرگز صدایی در آن نداشته است، علاوه بر جسارت و خلاقیت برای غلبه بر کلیشه‌ها و موانع ذهنی نهادینه شده از سوی عرف و سنت، نیازمند تعهد شاعرانه عظیمی برای بهترین بازنمایی درد و رنج انسانی فراتر از مرزهای جنسیت و سنت است.

در مرحله بعد، شاعر، دخترک را یتیم و بدون ‌مادر تنی و با مادری ناتنی ترسیم می‌کند. عینا همان وضعیتی که شاعر ما (به استناد زندگینامه اول کتاب و شعر «باغشلایان اِنه مه») در زندگی شخصی داشته است:

«شو غوشغی نی اِنه دِک

دوغریب مِن بو گیجه

باغشلایان اِنه مه

هِرگیز شونی گورموق» (ص ۵۴)

(امشب با زایش این شعر

چون مادری که جنینش را

آن را به مادرم تقدیم می‌کنم

که هرگز او را ندیده‌ام)

بدیهی است که این میزان از شخصی‌سازی (خودآگاه یا ناخودآگاه) و نزدیکی به سوژه، امکان همذات‌پنداری بسیار عمیقی را به شاعر می‌دهد. او می‌خواهد با تمام وجود در سوژه‌ی خود غرق شود و با او به وحدت کامل برسد تا بتواند درد و رنج ناشی از وضعیت اسفبار و تراژیک او را، عینا تجربه و درک کند. او می‌خواهد زندگی دخترک قالی‌باف یتیم ترکمن را شخصا زندگی کند تا بتواند در مورد او شعر بگوید؛ چون شاعر ما شعر را عین زندگی‌اش می‌داند:

«مِنینگ قوشغی لاریم مِنینگ دنیآم دیر. اُول مِنینگ یاشیشدان آلان تجربه لم دآل ده، ایسم یاشایشم دیر.» (مقدمه شاعر بر کتاب)

(شعرهای من همان دنیای من هستند. آنها تجربه‌هایی نیست که من از زندگی کسب کرده‌ام، بلکه خودِ زندگی‌ام  هستند.)

بنابراین شاعر ما زندگیِ سوژه‌ی شعرش را، با تخیل زایای خود، بازمی‌زید. حاصل این یکپارچگی وجودی شاعر با سوژه، شعری می‌شود با غِنای عاطفی شگفت‌انگیز که مستقیما قلب و روح مخاطب را نشانه می‌گیرد.

اما سوژه‌ی شعر، تنها یک دخترک نیست. دخترکان چون او در صحرا بسیارند. چنین است که شاعر، زندگیِ همه‌ی دخترکانِ قالی‌بافِ قوم خود را باززیسته و بازمی‌گوید. دخترکانی که هیولای قبیح فقر، حرمت و شرافت آنان را آماج حمله خود ساخته است. پس شاعر ما راوی حماسه‌ی مبارزه‌ی دخترکان ترکمن با فقر همه‌گیر و هولناک زمانه‌ی خود است (شعر در سال ۱۳۵۳ سروده شده است).

 اما این دخترکان ظریف و نازک، روح بلند و استواری دارند. آنان با همان انگشتان ظریف و زیبای خود به جنگ هیولای زمخت و زشت فقر و تنگدستی می‌روند. آنان برای دفاع از حیثیت و حرمت خانه و کاشانه‌ی خویش کیمیاگری می‌کنند و هر شب تا دیرگاه، مِس درد و رنج وجود خویش را به طلای نقش‌های رنگارنگ و افسونگر قالی و قالیچه ترکمن بدل می‌کنند.

گونیمیز ناماردا دوشمِسین دییب

گیجه‌لِر دانگاچین داراق‌لار قاقیان

غانیمی سنگدیریب گُولینگ اُوستینه

غزیل یاشیل الوان گُل‌لِر دُورِدیان

(برای اینکه محتاج نامردان نباشیم

شب‌ها تا سحر شانه را بر تارها و پودها می‌کوبم

با چکاندن خون و شیره‌ی جانم بر نقش‌های قالی

آن را با گل‌های رنگارنگ قرمز، سبز و … می‌آرایم)

اما در فقدان عدالت، انصاف و قدرشناسی که هنر را باید، آنان بهای سنگینی می‌پردازند. این دخترکان گرانترین دارایی، یعنی عمر و جوانی خود را، به بهای ناچیزی می‌فروشند:

صُنغتمینگ قَدرین بیلِن تابمانی

حایب غوری یولا عُمریمی یاقیان

(ناامید از یافتن کسی که ارزش هنرم را بداند

عمر خود را بیهوده بر باد می‌دهم)

اما در مقابل این ایثار، دخترکان ترکمن، چیزی مهمتر، یعنی حرمت و شرافت انسانی را، نجات می‌دهند:

 ساغلیق بولسا چالیشارین باش گونده

بولار بولماز قافا هرگیز بارمارین

(در این دار فانی، تا آخرین نفس خواهم جنگید

تا دستم هرگز پیش هر کس و ناکسی دراز نشود)

با این حال این وضع موجود، چیزی است که نباید باشد. و شاعر ما در پی آن نیست که برای وضعیت بغرنج و تراژیک فقر و بی‌عدالتی نابودگر زمانه خود، که دلایل چندوجهی تاریخی و سیاسی دارد، نسخه اخلاقی، دینی یا تقدیرگرایانه‌ی ساده‌لوحانه‌ای بپیچد و حکایت را با یک پایان خوش کاذب و امیدبخشی فریبکارانه (که رسم زمانه‌ی ماست) به اتمام رساند. در بند ماقبل آخر، شاعر یکی از عمیق‌ترین حسرت‌های این دخترکان را بازمی‌نمایاند:

بارلی غیزلار غُول قوشانده مِکتبه

حسرتیمدان غارا مانگلایما اُوردیم

(وقتی دیدم دختران اغنیا به مدرسه می‌روند

از حسرت جانکاه، بر بخت سیاه خود، خون گریستم)

و بیت پس از آن که، به‌زعم من، باید بیت آخر شعر می‌بود:

غریبلیقی بِتِر گوریب اولیمدان

اُوزیمی غارانگقی توسساغدا گوردیم

(در آن لحظه، فقر و نداری را بدتر از مردن

و خود را گرفتار سیاهچالی سهمناک و جانفرسا یافتم)

با این پایان‌بندی بغرنج و تراژیک، حکایت شعر با علامت سوال‌هایی جدی به پایان می‌رسید که: چرا باید چنین باشد؟ چرا این همه فقر؟ چرا این همه رنج؟ چرا این همه بی‌عدالتی؟ چرا این همه ظلم؟ و …؟

اما با افزودن بند آخر، شعر با پاسخی یک‌جانبه و ساده‌انگارانه به این سوالات، از اوج حماسی خود به سلیقه‌ی سطحی عامیانه و ترسیم تصویر کلیشه‌ای «نامادری عفریته» سقوط می‌کند. و بدین ترتیب «مادر ناتنی بخت برگشته» (که خود یحتمل روزگاری یکی از این دخترکان مفلوک بوده است!) به عنوان «متهم اصلی» معرفی می‌شود:

بولسادیم من اُوز اِنِمینگ غولیندا

زار بولمازدیم یالقیم سالیان علما

اِوِی اِنه سولدیردی گل عُمریمی

های دان اُوزگه سوز گِلمِیار دیلیمه

(اگر به دست مادر خویش، بزرگ می‌شدم

از درس و مدرسه و علم روشنی‌بخش محروم نمی‌گشتم

نامادری گلِ عمرِ مرا خشکانید

و حال، روز و شب، غیر از آه و ناله‌ی جانسوز بر زبانم جاری نیست)

اگر همان‌طور که شاعر گفته است شعر او عین زندگی‌اش باشد، این پایان‌بندی از نظر روانشناختی، می‌تواند بازتاب نارضایتی و خشم عمیق و عقده‌ی سرکوفته‌ی بی‌مادری شاعر باشد که به نامادری‌اش فرافکنی شده است. هرچند چنین برون‌ریزی و انعکاس احتمالی تمایلات ناخودآگاه در شعر و هنر، امری کاملا طبیعی و یکی از کارکردهای درمانی و تسلی‌بخش آن است. در هر صورت، به نظر من، این پایان‌بندی زاید، تنها ضعف بزرگ این شعر تراژیکِ فوق‌العاده زیبا و انسانی است.

شعری که حماسه قهرمانی دختران و زنان بسیاری از خانواده‌های فقیر ترکمن‌صحرا در دوران معاصر است. همان قهرمانان گمنامی که با کِسِر (کاردک) و داراق (شانه) در دست، با گره زدن تار و پود جان خویش بر دار قالی، به جنگ هیولای خون‌آشام فقر رفتند و با محرومیت از تحصیل، انباشتن حسرت‌ آرزوهای بربادرفته در دل و به جان خریدن هزار و یک درد و رنج روحی و جسمی در همه‌ی عمر، چراغ بقا و حیات شرافتمندانه را روشن نگاه داشتند؛ تا امثال من به پشتیبانی ایثارگری قهرمانانه آنان به مدرسه برویم، باسواد شویم و امروز بتوانیم قلم به دست بگیریم.

شعر زیبا، حماسی، متعهدانه و از دل برآمدۀ استاد ستار سوقی (ساوچی) سند ادبی بی‌بدیل حماسه‌ی این قهرمانان گمنام ترکمن‌صحرا است و این نوشته ادای دِینی است کوچک به هر دوی ایشان.

نسخه کامل شعر «دوقماچی قیز» از استاد ستار سوقی

حالی حالچا دوقاماقینگ هنارین

باش یاشیمده اِوِه‌ی اِنِم اِورِدّی

دوقایان حالینی سُویّان زَحمِتی

نِیلاین غریبلیق غانم غوریدی

گونیمیز ناماردا دوشمِسین دییب

گیجه‌لِر دانگاچین داراق‌لار قاقیان

صُنغتمینگ قَدرین بیلِن تابمانی

حایب غوری یولا عُمریمی یاقیان

غانیمی سنگدیریب گُولینگ اُوستینه

غزیل یاشیل الوان گُل‌لِر دُورِدیان

اولالانده اُولمِز اودی اُونسین دیب

ایندی مِنِم دوغانلارما اِورِدیان

دوغانلارمینگ بار غوانجی مِنگ غولیم

غولّاریم نازک دیر اِبِد آرمارین

ساغلیق بولسا چالیشارین باش گونده

بولار بولماز قافا هرگیز بارمارین

حالی سیز گونیم هیچ حاچان گِچمز

غوراما یولداشیم کِسِر غارداشیم

سنّی آلطین یوزیک مِنگ بارماغیما

دانگ ییلدوز مِنگ همیشه لیک سیرداشیم

بارلی غیزلار غُول قوشانده مِکتبه

حسرتیمدان غارا مانگلایما اُوردیم

غریبلیقی بِتِر گوریب اولیمدان

اُوزیمی غارانگقی توسساغدا گوردیم

بولسادیم من اُوز اِنِمینگ غولیندا

زار بولمازدیم یالقیم سالیان علما

اِوِی اِنه سولدیردی گل عُمریمی

های دان اُوزگه سوز گِلمِیار دیلیمه


منتشر شده در ماهنامه ترکمن دیار، شماره ۵، اردیبهشت و خرداد ۱۴۰۱


به این مطلب چه امتیازی می‌دهید؟
[۵ از ۲ رای ]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *