امروز ۲۸ اردیبهشت، روز بزرگداشت حکیم عمر خیام است. به همین خاطر میخواهم به آشنایی خودم با خیام و تاثیری که روی من داشت بپردازم. من در سایت مطلبی مفصلتر در ابداعات خیام در ریاضیات نوشتهام و اینجا میخواهم نگاهی به جنبه فلسفی رباعیات او آنگونه که فهم کردهام، بیندازم.
در مطلب دیگری، نوشتم که در کودکی در آن شبهای تار ترکمنصحرا، قبل از خواب به یک بازی خیالی میپرداختم که بعدها اسم آن را بازی دایرۀ وجود گذاشتم. در این بازی، من دایرهای را در ذهنم فرض میکردم و به مرور تمام موجودات، حتی خدا، را در آن قرار میدادم و بعد میپرسیدم: همۀ آنچه داخل دایره است، یعنی تمام هستی و جهان و از جمله خالق آن، در کل چه معنایی دارد؟
این بازی اولین کنکاشهای فلسفی کودکانه من بود. بازیای که اکنون در میانسالی نیز همچنان به آن مشغولم. در دوران نوجوانیِ من، در روستایی دورافتاده در ناحیهای محروم در ترکمنصحرا، کتاب چیزی نبود که راحت در دسترس باشد. اما من از این لحاظ شاید کمی نسبت به بقیه دوستانم خوش شانستر بودم.
برادر بزرگتر من اول دانشجوی تربیت معلم و سپس در تهران دانشجوی روانشناسی بود. او کتابخانهای در خانه درست کرده بود و این کتابخانه زمانی که او در دانشگاه بود، به طور کامل در دسترس من بود. اما آنجا بیشتر کتابهای تخصصی روانشناسی بود و برخی کتابهای متفرقه. من اما برایم فرقی نداشت. وقتی کوچکتر بودم بیشتر عکس کتابها را نگاه میکردم اما به مرور شروع به خواندن آنها کردم.
یادم میآید یکی از کتابها مجموعهای از سخنرانیهای زیگموند فروید بود. من آن زمان نام او را فَرْوید میخواندم. من این کتاب را تقریبا به طور کامل خواندم هر چند که احتمالا چیزی از آن نفهمیدم. اما یک تاثیر کلی از آن گرفتم و آن حک شدن این پرسش در ذهنم بود که: من کیستم؟ کتابی که شاید اولین انگیزههای فلسفی و روانشناختی من برای خودشناسی را شکل داد.
در این میان به کتابچهای برخوردم که روی آن عنوان رباعیات حکیم عمر خیام به چشم میخورد. تمام رباعیها را در یک نشست خواندم و دوباره خواندم و دوباره. بعدها آن کتاب را با خودم به دبیرستان شبانهروزی، دانشگاه، و خدمت سربازی بردم و رباعیات خیام همیشه با من بود. با اینکه بیشتر آنها را از حفظ بودم اما خود کتاب نیز همیشه با من بود و حالا هم همچنان با من است.
اما چه چیزی این رباعیات را این قدر برای من جذاب ساخته بود؟ بعدها فهمیدم که پاسخ را باید در همان بازی دایرۀ وجود جستجو کنم. خیام دائما داشت همان پرسش بنیادی را میپرسید که این بازی زندگی، این آمدن و رفتن چه معنایی دارد؟ گویا او هم با قرار دادن تمام موجودات و هستی در داخل دایرهای فرضی، از معنای آن دایره میپرسید.
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
***
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من مینگرم ز مبتدی تا استاد
عجز است به دست هر که از مادر زاد
***
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
***
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا بما گوید باز
پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمیآیی باز
***
یک چند به کودکی باستاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
***
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانهها کوته نیست
برداشت من این بود که خیام در آن معنایی نمییافت و از این رو میگفت بیا همین دم را که تنها واقعیت نقد و حی و حاضر است، غنیمت شماریم.
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
***
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
همچنین من شیفتۀ صراحت خیام بودم. گویا او تمام مرزهای تعصبات خرد و کلان بشری را پشت سر نهاده بود. آن رهایی و آزادگی و آزاد فکری برایم جاذبهای بیبدیل داشت.
می خوردن و شاد بودن آیین منست
فارغ بودن ز کفر و دین دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتا دل خرم تو کابین منست
***
گویند بهشت و حورعین خواهد بود
آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار چنین خواهد بود
***
گاویست در آسمان و نامش پروین
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
گویا او بیرون بازی زندگی ایستاده بود و چون غولی فلسفی بازی کودکانۀ بشریت را با طعن و بدبینی تماشا میکرد. آن بازی سیاست و ریاست شاهان و وزیران در نظر او معنایی بیش از بازی بچهها نداشت.
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
***
خاکی که به زیر پای هر نادانی است
کفّ صنمیّ و چهرهٔ جانانی است
هر خشت که بر کنگرهٔ ایوانی است
انگشت وزیر یا سر سلطانی است
***
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
خیام را بسیار عمیق مییافتم. گویا او ورای تمام پیش فرضها میاندیشید. تفکری محض که گویی از دام تمام تعلقات و مرامهای فکری و فرهنگی رها شده بود. فیلسوفی به تمام معنا که به هیچ حقیقتی دلخوش نبود و به تمام مدعیان به دیده تردید مینگریست.
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
خیام به هیچ یافتۀ بشری دل خوش نمیکند. او با واقعبینی بودا، بدبینی شوپنهاور و بصیرت نیچه به جهان مینگرد. او همواره خیره به مرگ مینگرد و هرگز به وعدههای آن جهانی دلخوش نیست. در نهایت آنچه جنبۀ ایجابی فلسفۀ اوست همان قدر دم را دانستن است اما با منطق و بصیرتی فلسفی و نه توصیه به لذتگرایی مبتذل. خیام فرض را بر این میگذارد که ما نبودیم، چند صباحی هستیم و دوباره نخواهیم بود. پس منطقی است که این بودن را که تنها حقیقت نقد است با تمام وجود زندگی کنیم که خود زندگی با تمام وجود تنها در همان اکنون و دم ممکن است.
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
***
ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر
باغ طربت به سبزه آراسته گیر
و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم
بنشسته و بامداد برخاسته گیر
***
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شویم
***
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نینشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
***
چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست
چون هست به هر چه هست نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم نیست
پندار که هر چه نیست در عالم هست
اما چیزی بیبدیل در خیام هست که در بودا و شوپنهاور و نیچه نیست و آن، زیباشناسی منحصربفردی است که خیام دارد. خیام تمام معانی متافیزکی را رد میکند. به وعده مذاهب خوشبین نیست. ادعاهای کشف حقیقت را افسانۀ کودکانهای میداند. اما با دعوت به خیره نگریستن همزمان به زندگی اکنون و مرگ، زیبایی ناب پیش پای هر کسی را به او نشان میدهد.
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
***
هر سبزه که برکنار جویی رسته است
گویی ز لب فرشتهخویی رسته است
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
باری این سخن را پایانی نیست. برگردم به حکایت آن دفتر رباعیات نوجوانی. پس از اولین بار که آن را خواندم، شیفته خیام شدم و در آن شور و شر نوجوانی به تقلید از او سعی کردم مدحی برای او بسرایم که چنین بود:
به خیام:
ای گوهرْ سخن، ای باده به دست نیشابوری
که هماره ز می و مستی و کاسۀ بشکسته سرودی
عابد و زاهد هر چه گویند، به یک جرعه نیرزد
مدحت بسرایم که تنها زاهد میپرست وجودی
میدانم که هر کسی از ظن خود یار خیام شده است. در این نوشته من نیز چنین کردم و نه بیش.