«علم به کجا میرود؟» عنوان کتابی است از ماکس پلانک (۱۸۵۸-۱۹۴۷)، از بنیانگذاران مکانیک کوانتومی، که در اوایل دهه سوم قرن بیستم، حدود هشتاد سال پیش، منتشر شد.[۱] چنانچه از این عنوان برمیآید در آن زمان هنوز این تلقی وجود داشت که علم نهادی است مستقل و خودمختار که بدون تأثیرپذیری از عوامل بیرونی و صرفاً تحت تأثیر تحولات و گفتمان درونی، مسیر خود را میپیماید. با به قدرت رسیدن هیتلر در ۱۹۳۳، پلانک که سرشناسترین دانشمند آلمانی پس از اینشتین بود، در موقعیت سختی قرار گرفت. نازیها بلافاصله اقدام به تصفیۀ نژادی در تمام بخشهای دولتی و خصوصی از جمله دانشگاهها نمودند که باعث مهاجرت تعداد زیادی از بزرگترین دانشمندان آلمانی شد. پلانک به دلیل احساسات میهنپرستانه و با امید به اینکه خواهد توانست دامان علم را از تجاوز سیاست پاک نگاه داشته و استقلال نسبی آن را حفظ کند؛ در آلمان ماند و البته در این هدف کاملاً شکست خورد.
چند سال پس از آن بود که انفجار اولین بمب اتمی در ناکازاکی ژاپن در سال ۱۹۴۵ علاوه بر جنگ جهانی دوم به استقلال و خودمختاری علم نیز پایان داد. از آن روز علم معصومیتش را از دست داد و به ابزاری در دست قدرتهای سیاسی بدل گردید. اگر تا آن زمان، علم و تکنولوژی منتج از آن، زندگی زمینی را با آسان کردن کارهای دشوار و ایجاد رفاه و امکانات بیسابقه، در جهت یک آرمانشهر علمی به سبک بیکنی، تغییر داده بود، حالا داشت چهرۀ ویرانگر و مُهلک خود را نمایش میداد. از دل بزرگترین انقلابهای علمی قرن، نظریه نسبیت و مکانیک کوانتومی، بزرگترین امکان نابودی جمعی به ظهور رسیده بود: بمب اتمی. قدرتی آنچنان مهیب که میتوانست معادلات سیاسی را به نفع مالکان آن به هم بزند. طبیعی بود که هر قدرت سیاسی سلطهگری با تمام وجود در پی مالکیت آن باشد.
چنین بود که جنگ سرد بین دو قدرت بزرگ جهانی، ایالاتمتحده آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی آغاز شد و ترس از یک جنگ ویرانگر اتمی به یک کابوس جهانی بدل شد. در اکتبر ۱۹۶۲، در بحران موشکی کوبا، جهان در آستانۀ یک جنگ اتمی قرار گرفت و اگر افسر نیروی دریایی شوروی، واسیلی آرخیپوف، از فرمانِ گشودن آتش بهطرف نیروی دریایی آمریکا سرپیچی نمیکرد، وقوع جنگی اتمی حتمی بود. بعدها کشورهای بسیاری صاحب تسلیحات هستهای شدند و باوجود هزاران کلاهک هستهای موجود در جهان، کابوس یک جنگ ویرانگر اتمی همچنان باقی است. هرچند که امروزه قدرتهای بزرگ با آگاهی از عواقبِ بازی باخت-باخت جنگهای مستقیم، جنگها را به نقاط دورتر از مرزهای خود کشاندهاند؛ و از دل این جنگهای نیابتی حالا شاهد ظهور گروههایی هستیم که با استفاده از مدرنترین ابزار تکنولوژیکِ قرن بیست و یکم در پی استقرار نظامی ضد مدرن و قرونوسطایی است و برای دستیابی به این هدف حاضر است هر وسیلهای را بهکار گرفته و هر چیزی را قربانی کند. تصور دستیابی این گروهها به تسلیحات هستهای، کابوس دیگر جهان است.
حالا علم و تکنولوژی بخشی جداییناپذیر از سیاست است. بااینحال در اهدافی که یونسکو در جهت نامگذاری روز دهم نوامبر (۲۰ آبان) بهعنوان روز جهانی «علم در خدمت صلح و توسعه» اعلام کرده، هیچ اشارهای به این وجه علم و نیمۀ تاریک آن، نشده است: «آگاه کردن شهروندان از پیشرفت علوم و تاکید بر نقش دانشمندان در افزایش آگاهیهای مردم از سیارۀ شگفتانگیز و شکنندهای که آن را خانۀ خود میدانیم تا بتوانیم جوامعی را که در آن زندگی میکنیم به جوامع پایداری تبدیل کنیم». نگاه یونسکو همچنان ناظر به آن «علم مستقل، بیطرف و معصومی» است که دیگر وجود خارجی ندارد. آیا چنین نگاهی به علم، درحالیکه نهادهای نظامیِ قدرتهای جهانی و شرکتهای بینالمللی آخرین تحقیقات علمی را در جهت منافع خود کنترل و هدایت میکنند؛ سادهانگارانه نیست؟ آیا وقتی که علم به بردهای در دست قدرت و ثروت جهانی تبدیل شده است، شعار «علم در خدمت صلح و توسعه» یک عوامفریبی بزرگ نیست؟
کتابی که در آغاز این نوشته از آن یادکردیم، دیباچهای دارد به قلم آلبرت اینشتین (۱۸۷۹-۱۹۵۵)، که چنین آغاز میشود: «مردمی که زندگی خود را وقف علم کردهاند فراوانند و انواع مختلف دارند، و البته همۀ آنها تنها به خاطر خود علم نیست که در این راه پاگذاشتهاند». گروهی بهقصد نمایش قدرت ذهن و ابتکار خویش وارد معبد علم شدهاند و گروهی بهقصد پاداش آمدهاند و علم برای ایشان شغلی است مثل سایر مشاغل. اینشتین مینویسد که اگر قرار بود فرشتهای از آسمان نازل شود و این دو گروه مردمان را از معبد علم بیرون راند، ترس آن بود که کسی در معبد باقی نماند. بااینحال به باور او تنی چند از عابدان حقیقی بر جای میماندند. اینشتین ادامه میدهد: «من کاملا آگاهم که با چنین تصفیۀ فرضی بسیاری از مردمان ارزنده را که سازندۀ قسمتی بزرگ و حتی بزرگترین قسمت این معبد بودهاند از دست خواهیم داد؛ ولی این نکته نیز آشکار است که اگر مؤمنین به علم تنها منحصر به آن دو طبقه بود که ذکر شد، هرگز بنیان علم به این عظمت و جلالی که امروز دارد نمیرسید، همانگونه که با ساقههای خزنده هرگز جنگل انبوه و پرشکوهی فراهم نمیشود». اینشتین، مؤمنین حقیقی علم را مردمانی شگفتانگیز، خاموش و منزوی توصیف میکند که درعینحال که در این صفات با یکدیگر مشترکاند اما شباهتی که باهم دارند بسیار کمتر از شباهت افرادی است که فرشتۀ خیالی آنان را از معبد رانده بود. مفهوم جملۀ آخر اینشتین به فردیت و یگانگی آن گروه اشاره دارد و به سازشکاری و همرنگی با جماعت آن گروه دیگر. عالمان حقیقی هر یک دارای شخصیتِ یکه و منحصربهفردی هستند و خویشتن را از فرآیند فرهنگی-آموزشی شبیهسازی انسانی نجات دادهاند. و باوجود تمام ستایشهایی که از رأی اکثریت و دموکراسی میشود باید به یاد داشت که «جمع، همان یک نفری است که جلوتر از همه گام برمیدارد» و همیشه یک «فرد حقیقی» است که جامعه را تغییر میدهد چه مثل هیتلر در جهت نابودی و چه مثل ماندلا یا گاندی در جهت آزادی. نباید اجازه داد که دموکراسی به تولید انبوه شهروند خوب و نابودی فردیت منجر شود.
امروز نه از آن معبد مقدس علم خبری هست و نه آن عابدان حقیقیِ منزوی، چندان قدرتی دارند. معبد علم بهدست سیاست، قدرت و ثروت غصب شده و مؤمنان علم به جزایر کوچک پروژههای عظیم علمی و کنج اتاقهای تنگ دانشگاههای وابسته به قدرت و ثروت، تبعیدشدهاند. تحقیقات علمی امروزی توسط گروههای بزرگی از دانشمندان همراه با تعداد زیادی از متخصصان و تکنیسینهای پشتیبان روی طرحهایی انجام میشود که بودجههای هنگفتشان توسط شرکتهای بزرگ و دولتها تأمین میشود. در این پروژههای عظیم با نظام اداریِ پیچیده که تقسیمکار دقیقی در آن صورت گرفته است ممکن است هیچ یک از دانشمندان شاغل در آن، چشماندازی از کلیت کار و محصول، نتایج و غایت آن نداشته باشند. و بهراحتی ممکن است حتی با نیتی خوب در جهت هدفی بد مشارکت کنند. در چنین شرایطی بهجای این پرسش که «علم به کجا میرود؟» معقولتر است که بپرسیم «علم را به کجا میبرند؟».
آنچه آمد نگاهی بود به نیمۀ تاریک علم و سوءاستفادههایی که از آن میشود اما علم نیمۀ روشنی نیز دارد که با اتکای بر ارزشهای مشترک انسانی و با نگاهی جهانوطنی به دور از تعصبات ملی و عقیدتی، در جهت دستیابی به صلح و عدالت جهانی، در کنار سایر آموزههای متعالی بشری، همچنان میتوان به آن امید بست.
[۱]. علم به کجا میرود؟، ماکس پلانک، ترجمه احمد آرام، شرکت سهامی انتشار، ۱۳۵۴