• «هر جا عشق بزرگی هست، معجزات بزرگی اتفاق می‌افتد.» ویل اکانر

چگونه مرگ مادرم زندگی مرا متحول کرد

زمان تقریبی مطالعه: ۹ دقیقه
عکس مادرم در کنار پسرم

مادرم و پسرم

در زندگی روزمره، بیشتر ما درگیر مسائل ریز و درشت آن هستیم و تا وقتی که همه چیز عادی و بر روال معمول است کمتر پیش می‌آید که آدم به کلیت زندگی‌اش و اهداف و اولویت‌های آن فکر کند.  اما گاهی ممکن است شوک‌هایی در زندگی پیش بیاید که ما را وادار به تفکر به این مسائل کند. برای من، این شوک، مرگ مادرم بود که چند سال پیش رُخ داد. مرگ مادرم بدترین خبری بود که در طول عمرم دریافت کردم و تلنگر بزرگی به من وارد کرد. این مرگ آن چنان به من نزدیک بود که باعث شد ارزش‌ها، اهداف و اولویت‌های زندگی‌ام را مجدداً و به طور اساسی بازبینی کنم. حاصل این بازبینی دستیابی به ایده‌ای بود که در جهت شناخت بیشتر خودم و اولویت‌های زندگی‌ام، برای من بسیار مفید واقع شد.

چرا از مرگ فرار می‌کنیم؟

همان طور که می‌دانیم قوی‌ترین غریزه‌ی ما «غریزه‌ی بقا» است. مهم‌ترین وظیفه‌ی تمام سیستم فیزیولوژیک و ذهن ما حفظ بقا و زندگی ماست. ذهن مأمور حفظ حیات ما و دفع هرگونه خطری است که ممکن است موجب مرگ شود. با اینکه این ویژگی ضامن حفظ زندگی ماست اما ممکن است مانعی در جهت تغییر ما برای پیشرفت و تعالی نیز باشد.

وقتی خبر مرگ مادرم را شنیدم و پس از شوک عاطفی شدیدی که به من وارد شد، نیاز داشتم که تنها باشم اما مراسم عزاداری مرسوم در منطقه ما چنین اجازه‌ای به من نمی‌داد.

در منطقه ما مرسوم است که تا چند روز فامیل و سایر مردم و آشنایان برای تسلیت گفتن و ابراز همدردی می‌آیند و ادب ایجاب می‌کند که آدم آن‌ها را بپذیرد و تمام آداب جنبی مهمانداری را به جا آورد. این رسم بسیار خوبی است. آدم عزادار بیش از هر چیز نیاز به دلداری و همدردی دارد تا بتواند با وجود مصیبت بزرگی که دچارش شده به زندگی‌اش ادامه دهد.

بدین ترتیب مراسمی از این نوع تلاشی است در جهت فراموش کردن مرگ و بازگشت به زندگی عادی، اما با غافل ساختن ما از اندیشیدن آگاهانه درباره‌ی مرگ، ممکن است فرصت تحول و رشد را نیز از ما بگیرد.

چرا آدم‌ها می‌میرند؟

در مراسم عزاداری مادرم تقریباً تمام گفتگوها در مورد زندگی و مسائل روزمره بود و نه مرگ. فاتحه‌ای خوانده می‌شد و شاید روحانی محل گاهی اشاراتی به مرگ و پس از آن می‌کرد و سپس این انبوه مسائل مربوط به زندگی روزمره بود که مطرح می‌شد.

در این میان گویا تنها کسی که به اصل موضوع فکر می‌کرد پسر چهار ساله من بود که پرسید: «بابا! چرا آدما می‌میرن؟» من ابتدا سعی کردم دلایل فیزیولوژیکی مثل بیماری یا کهولت را برایش توضیح بدهم اما وقتی برایش قانع‌کننده نبود، فهمیدم که با دشوارترین سؤال عمرم روبرو شده‌ام. من داشتم به سؤال «چطور آدما می‌میرن؟» پاسخ می‌دادم اما او پرسیده بود: «چرا آدما می‌میرن؟»

وقتی سعی کردم از دید او به موضوع نگاه کنم، فهمیدم که سؤالی خیلی اساسی برای او پیش آمده است. او چهار سالش بود و این اولین مرگ یکی از عزیزانش بود، که در عمرش تجربه می‌کرد. مادر بزرگی که قسمت مهمی از زندگی‌اش بود، حالا وجود نداشت. این فقدان بزرگ، او را به فکر واداشته، باعث شده بود که برای اولین بار معنای «مرگ» را درک کند.

همچنین بخوانید:  بشنوید ای دوستان این داستان، خود حقیقت محتوای ماست آن (تولید محتوا به سبک مولانا)- قسمت دوم

او از من نپرسید: «چرا مادربزرگ مُرد؟» او به مرگ مادربزرگش فکر کرده بود و فهمیده بود که این اتفاق برای خودش، پدر و مادرش و همه‌ی فامیل و سایر آدم‌ها رُخ خواهد داد. به همین دلیل او با بسط آن به همه پرسیده بود: «چرا آدما می‌میرن؟»

پنجره‌ای رو به گورستان

با اینکه نتوانستم به سؤال پسرم پاسخ دهم اما آن سؤال را فراموش هم نکردم. در حقیقت نتوانستم فراموش کنم. آن سؤال باعث شد که بیشتر به مرگ، و مشخصاً به مرگ خودم، بیندیشم. با اینکه همه‌ی ما همه روزه اخبار مختلفی از مرگ انسان‌ها می‌شنویم اما غریزه‌ی حیات باعث می‌شود که در کمترین زمان ممکن آن را به فراموشی بسپاریم.

کمتر پیش می‌آید که خبر مرگ کسی، ما را وادار به تفکر در مورد مرگ خودمان و نزدیکانمان کند. مگر اینکه این مرگ در فاصله‌ای بسیار نزدیک به ما، از لحاظ عاطفی، رخ داده باشد. وقتی پس از آن گفتگو پسرم به من گفت که: «بابا! تو چرا ورزش نمی‌‌کنی؟» فهمیدم که او به احتمالِ «مرگ پدرش» نیز فکر کرده است. من به او گفته بودم که «با ورزش کردن آدم می‌تونه سالم‌تر باشه و بیشتر عمر کنه.» دوباره این سؤال او باعث شد که به مرگ خودم بیشتر فکر کنم.

وقتی تفکر در مورد مرگ خودم را ادامه دادم و در آن عمیق‌تر شدم، دیدم که خود به خود دارم به ارزیابی عمر گذشته‌ام می‌پردازم. فهمیدم که از بسیاری از کارهایی که کرده‌ام و از بابت بسیاری از کارهایی که نکرده‌ام، پشیمانم. فهمیدم که بسیاری از موضوعاتی که خیلی آن‌ها را جدی گرفته بودم، چقدر بی‌اهمیت بودند و چه بسیار موضوعات مهمی که من آن‌ها را جدی نگرفته بودم.

این ارزیابی گذشته باعث شد که درک کنم که مرگ هم می‌تواند موهبت بزرگی باشد تا بتوانم معنای زندگی‌ام را بفهمم و اولویت‌های آن را تشخیص دهم. اما لزومی به مرگ نزدیک‌ترین عزیزانمان نیست تا به «مرگ خویشتن» فکر کنیم.

«در اتاقی زندگی کنید که پنجره‌ای رو به گورستان داشته باشد، این منظره ذهن انسان را روشن می‌کند و اولویت‌های زندگی را در نظرش می‌آورد.»   میشل دو مونتنی، فیلسوف فرانسوی قرن شانزدهم

دوستی با مرگ و هنر مردن

مرگ روی دیگر سکه‌ی زندگی است. قطعیت مرگ است که این فرصت کوتاهِ زیستن را بی‌نهایت ارزشمند می‌سازد. می‌توان عمری را صرف سوال‌های بی‌پایان درباره‌ی پس از مرگ کرد اما برای غنی‌تر ساختن زندگی، آگاهی همیشگی از قطعیت مرگِ خودمان کافیست. اگر بی هیچ ترس و فرار، مرگ را چون دوستی همیشگی در کنار خود بپذیریم و وقوع آن را در مورد خودمان قطعی و نزدیک بدانیم، می‌توانیم درس‌های بسیاری برای زیباتر، غنی‌تر و باشکوه‌تر زیستن از او بیاموزیم.

هر مرحله از رشد ما با مرگ مرحله‌ی قبل رُخ می‌دهد. تولد جسمانی ما به منزله‌ی مُردن نسبت به دنیای رحم مادرمان است. بلوغ در پی رها شدن از جهان کودکی حاصل می‌شود. رشد ما در تمام ابعاد در پی مرگِ آنچه بودیم اتفاق می‌افتد. شاید سِر توماس بروان، روانشناس انگلیسی، همین معنای مرگ را در نظر داشت وقتی که گفت: «مرگ درمان تمام مشکلات انسان است. اما هر کسی را که می‌بینیم در حال مبارزه با مرگ است.» از این رو برای آموختن هنر زیستن باید هنر مردن را نیز بیاموزیم. مردن نسبت به عادات محدودکننده، نسبت به گذشته‌ها، نسبت به وابستگی‌ها و … تا بتوانیم تولد و رشدی دائمی را تجربه کنیم.

«از آنجایی که رشد مستلزم شکسته شدن الگوهای قدیمی است، تمایل به مرگ یکی از پیش نیازهای زندگی است. ترس افراطی از مرگ معمولا مرتبط با وحشت عصبی از رشد و تغییر است.»  فرانک هارونیان

فهرست ۶-۶۰

اندیشیدن درباره‌ی مرگ و به ویژه مرگ خودم مرا به ایده‌ی فهرست شش-شصت (۶-۶۰) رساند. ایده‌ای که ما را وادار به تفکر درباره‌ی مرگ خودمان می‌کند تا بر اساس آن زندگی گذشته خود را بازبینی و ارزش‌ها، اولویت‌ها و هدف‌های زندگی آینده‌ی خود را مشخص کنیم. همان طور که در جدول زیر مشخص است این لیست دارای دو قسمت کلی است. قسمت بالا مربوط به ارزیابی زندگی گذشته و قسمت پایین جدول، به برنامه‌ریزی آینده مربوط است.

همچنین بخوانید:  آرامش رواقی و شیوه هایی برای تمرین و پرورش آن

حسابرسیِ زندگی

در قسمت الف به سؤال «اگر دوباره زندگی می‌کردم چه کارهایی را انجام نمی‌دادم؟» پاسخ می‌دهیم و کارها، رفتارها و باورهایی را می‌نویسیم که در حال حاضر آن‌ها را اشتباه می‌دانیم و بابت انجام آن‌ها پشیمان هستیم. مثال‌هایی که آورده‌ام به ترتیب شامل یک تصمیم، یک نوع ترس و یک ذهنیت است. این بخش کمک می‌کند تا به اشتباهات گذشته خود پی ببریم. درک این اشتباهات می‌تواند  باعث شود که آن‌ها را تکرار نکنیم و اگر امکانش باشد بتوانیم آن‌ها را جبران کنیم. من در مثال سه مورد نوشتم اما هر تعدادی را که به نظرمان می‌رسد بهتر است بنویسیم. باید حواسمان باشد که درک اشتباهات گذشته نباید ما را دچار سرزنش خود، غم و غصه یا خودخوری کند. هدف صرفاً ارزیابی زندگی گذشته و تشخیص اشتباهات و اصلاح آن‌ها و غنی‌تر ساختن زندگی آینده است، نه تنبیه یا خودآزاری.

در قسمت ب باید به سؤال «اگر دوباره زندگی می‌کردم چه کارهایی را انجام می‌دادم؟» پاسخ دهیم. بخش الف به ما کمک می‌کند که موضوعات بخش ب را بهتر تشخیص بدهیم. مثلاً من در بخش الف نوشته‌ام که «رشته مهندسی را انتخاب نمی‌کردم»، این، چیزی بوده که من نمی‌خواستم و چیزی که در بخش ب نوشتم یعنی «معلم فیزیک می‌شدم» چیزی است که به جای آن باید انجام می‌دادم. تشخیص آنچه دوست داشتیم یا آنچه می‌خواستیم، به ما کمک می‌کند که اگر امکانش باشد، در آینده، آن را در اولویت مناسب خود قرار دهیم و به نحوی به آن بپردازیم و یا به آن طریق رفتار یا فکر کنیم.

من سعی می‌کنم این تمرین را هر شب در مورد روزی که سپری کردم نیز، انجام دهم. به ارزیابی کارها، رفتارها، تصمیمات، افکار و نتایج آن روز می‌پردازم و سعی می‌کنم که فردا آدم بهتری باشم. اگر بتوانید هر شب قبل از خواب به مدت چند دقیقه این تمرین حسابرسی روزانه را انجام دهید، به مرور پیشرفت و رشدی روزافزون را در تمام ابعاد زندگی خود تجربه خواهید کرد.

«به حساب خود برسید پیش از آنکه به حساب شما برسند.»    پیامبر اسلام (ص)

اولویت‌های زندگی

دو قسمت بالا مربوط به گذشته‌ی ما بود اما قسمت پایین جدول به برنامه‌ریزی آینده مربوط است. تفاوت آن با برنامه‌ریزی‌های معمول این است که در اینجا برنامه‌ریزی بر اساس زمان احتمالی مرگمان انجام می‌شود. صِرف در نظر گرفتن مرگ خودمان باعث می‌شود که نگرش عمیق‌تری به زندگی، ارزش‌ها، باورها و رفتارهای خود داشته باشیم و بتوانیم آنچه را که در زندگی واقعاً ارزشمند و شایسته‌ی اختصاص لحظات بی‌تکرار عمرمان است، تشخیص دهیم.

«تنها هنگامی که به این آگاهی برسیم که روزی می‌میریم، می‌توانیم صد در صد زندگی کنیم.»  پائولو کوئیلو

این بخش مبتنی بر دو فرض درباره‌ی زمان مرگمان است، یکی کوتاه مدت و یکی دراز مدت. من این فرض‌ها را ۶ ماه و ۶۰ سال در نظر گرفتم اما شما متناسب با سنی که در آن قرار دارید، می‌توانید آن‌ها‌ را به ۸-۸۰، ۶-۴۰، ۵-۶۰ یا هر عدد مناسب دیگر تغییر دهید. هدف اندیشیدن جدی و آگاهانه به مرگ خودمان است نه حدس زمان مرگمان. سعی کنید که بخش اول بیشتر از یک سال نشود.

همچنین بخوانید:  سالاّنان گُزِل: آری گویی فلسفی به زیبای خرامان زندگی

لیست 6-60

«زندگی یک احتمال است.» امیلی دیکنسون

بخش ج به فرضِ، «اگر قرار باشد ۶ ماه دیگر بمیرم» مربوط است. در واقعیت هیچ بعید نیست که این اتفاق رخ ندهد. پس باید به طور جدی در مورد مرگ قریب‌الوقوع خود بیندیشیم.

اگر قرار بود ۶ ماه دیگر بمیرید، آن شش ماه را صرف چه کارهایی می‌کردید؟

چه کار انجام نشده‌ی مهمی داشتید که حتماً آن را در این مدت انجام می‌دادید؟

کدام کارهای نیمه‌تمام را کامل می‌کردید؟

انجام چه کارهایی را متوقف می‌کردید؟

و …

این بخش به ما کمک می‌کند اولویت‌های اساسی زندگی و آنچه را حقیقتاً برایمان ارزشمندتر یا لذت‌بخش‌تر است را تشخیص دهیم.

بخش د به فرضِ، «اگر قرار باشد ۶۰ سال دیگر بمیرم» مربوط است که چشم‌انداز زندگی درازمدت ما را مشخص می‌کند. اگر قرار بود سال‌های سال زندگی کنید، چه کارهای را انجام می‌دادید؟

چه مهارت‌هایی را یاد می‌گرفتید؟

چه پروژه‌هایی را آغاز می‌کردید؟

برای هر وجه از زندگی خود (خانواده، مالی، روابط، سلامتی، رشد شخصی، معنوی، تفریحات و …) چه برنامه‌ای داشتید؟

و …

«طوری زندگی کن که گویی فردایی در کار نیست و به گونه‌ای در حال آموختن باش که گویی تا ابد زندگی خواهید کرد.»  ماهاتما گاندی

فلسفه‌ی فهرست ۶-۶۰

فهرست ۶۰-۶ ما را وادار می‌کند که به مرگ خود بیندیشیم. ذهن که وظیفه‌ی حفظ حیات ما را بر عهده دارد با ترفندهای مختلف ما را از اندیشیدن به مرگ خودمان باز می‌دارد. شاید این ضرب‌المثل را شنیده باشید که می‌گویند «مرگ برای همسایه است.» ذهن همواره سعی می‌کند، مرگ خویش را نفی کند. اما واقعیت این است که ذهن، ما را از مرگ نجات نمی‌دهد بلکه فقط باعث می‌شود که قطعیت مرگ خود را فراموش کنیم. پس اگر با تصور قطعیت مرگ خودتان و به طور جدی این لیست را برای خود تهیه کنید، می‌تواند بسیاری از ارزش‌ها، اولویت‌ها و اهداف فعلی شما را به چالش بکشد یا آن‌ها را جابجا کند.

گذشته خود را ارزیابی می‌کنید و از شناخت ناشی از آن برای اصلاح و ساختن آینده بهره می‌گیرید. آنچه را فوراً و همه‌روزه باید انجام دهید مشخص می‌کنید و برای آینده‌ی دور برنامه‌ریزی می‌کنید. بطالت‌ها و ناکامی‌های گذشته را تشخیص می‌دهید و با درک ارزش هر لحظه‌ی عمر، سعی می‌کنید به بهترین نحو از آن‌ها استفاده کنید. ممکن است اشتیاق و استعدادی سرکوفته را در کُنجی از قلب و ذهن خود تشخیص دهید و با زنده ساختن آن، تولدی دوباره را تجربه کنید. ممکن است به ارزش صَرف وقت با عزیزان و دوستان خود بیشتر پی ببرید و زمان بیشتری را به آن‌ها اختصاص دهید.

با اینکه در تهیه این لیست به مرگ خویش می‌اندیشیم اما هدف آن پی بردن به ارزش زندگی‌مان و غنی‌تر و زیباتر ساختن آن است. اگر این لیست کوچک‌ترین تأثیری در این جهت در زندگی شما داشته باشد، حتماً روح مادر من نیز، که با مرگ خود الهام‌بخش این ایده شد، خرسند خواهد بود و این برای نگارنده بزرگ‌ترین پاداش است.


پ ن: این مقاله به سفارش وب سایت چطور تالیف شده و برای اولین بار در آن وب سایت منتشر شده است.


به این مطلب چه امتیازی می‌دهید؟
[۴ از ۴ رای ]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.