این واقعیتی انکارناپذیر است که زندگی آدمیان در این جهان خاکی به انواع درد و رنج آغشته است. آدمیزاد انواع بیپایانی از دردهای جسمی و رنجهای روحی را در طول حیات زمینی خود تجربه میکند. کاهش دردهای جسمی را باید به اطبا سپرد اما رنجهای روحی و ترسها و اضطرابهای روانی خویش را پیش چه کسی باید برد؟ و اینکه رازهای بهزیستی و زندگی خوب، آرام و شادمانه را از که باید جست؟
البته در این زمینه مدعیان درمان و هدایت کم نیستند. دین و مذهب، چه به شکل آیینهای بدوی و جادویی و چه به صورت ادیان رسمی امروزی، به نحوی و روانشناسی به نحوی دیگر از مدعیان اصلی تقلیل رنج و مرارت و راهنمایی او به سعادتاند. در این زمینه در گذشتههای دور مدعی دیگری نیز وجود داشته است که امروز به بحثهای انتزاعی کلاسهای دانشگاهی و کنج تاریک کتابخانهها عقبنشینی کرده است و آن فلسفه است.
فلسفه در زمان سقراط مدعی درمان و شفای آلام روح بشری و یاری به او برای زندگی خوب و خوشبختی بود. مارکوس اورلیوس در تاملات خود از دژی درونی صحبت میکرد که میتوانست آرامش و سرور درونی بشر را با وجود تمام بحرانهای جهان بیرون از او تضمین کند. اما با ظهور مسیحیت، بخشی از نقش عملی فلسفه در هدایت و بهروزی زندگی آدمی به تصرف ایمان و اعمال مذهبی در آمد. حدود دو هزار سال پس از آن و در زمانۀ ما علم نیز در قالب روانشناسی بخش مهم دیگری از نقش درمانگر و هدایتگر فلسفه را به حیطه اختیارات خود درآورده است.
با این حال همواره نادر متفکرانی بودهاند که سعی بر آن داشتند که راه شفای رنجهای روحی، آرامش و بهزیستی بشر را از فلسفه بجویند. ردپای این متفکران نادر را میتوان از سقراط تا رواقیان و از مونتنی تا نیچه در تاریخ فلسفه یافت. و همین نیچه که کلکسیونی از درد و رنج جسمی و روحی بود، بزرگترین فلسفۀ سلامت و بهزیستی را ابداع کرد که در آموزۀ «آریگویی به زندگی» و «عشق به سرنوشت» او به بهترین نحوی خلاصه شده است.
امروزه نیروهای سهمگینی در قالب انواع تبلیغات پنهان و آشکار سعی در تقلیل آدمی به داشتههایش دارند. چون این تنها راهی است که امکان فروش انبوه بیارزشترین و بیمعنیترین کالاها را به عنوان نیاز و ضرورتی گریزناپذیر تضمین میکند. از این روست انسان امروز، بیش از پیش از حقیقت درونی خویش بیگانه گشته و در رقابت مالکیت بیپایان و ترس و اضطراب و ملال ناشی از آن غرق گشته است. به همین دلیل است که در قریب به اتفاق چهرهها و قلبهای امروزی نه حلاوتی میتوان دید، نه شوقی، نه عشقی و نه آرامشی.
فلسفه زمانی از بشر میخواست به تامل در خویش بپردازد و خود را بشناسد و زندگی خود را بسنجد. سقراط میگفت زندگی ارزیابی نشده ارزش زیستن ندارد. اما تفکر و تامل کار راحتی نیست و به همین دلیل است که اکثریت بشریت همواره حاضر بوده است از این بار سنگین شانه خالی کرده و تسلیم عرف و عادت شود و به بردگی شرایط بیرونی درآید. و همین شرایط بیرونی است که همواره او را بازیچۀ خود ساخته و رنجهای بیپایانی را بر او تحمیل میکند.
آبراهام لینکلن زمانی گفت هر کس به اندازهای خوشبخت است که تصمیم گرفته است خوشبخت باشد. اما چه کسی حاضر است مسئولیت خوشبختی خود را بر عهده بگیرد؟ برای هر کسی که بتواند یک آریِ قاطع به این پرسش بدهد، فلسفه یک همنشین و همراه رهاییبخش خواهد بود. چنین انسانی تازه شروع به کشف صندوقچۀ رنگ و رو رفتۀ گنجی خواهد کرد که یک عمر بر روی آن نشسته و گدایی میکرد. انسانی که با تفکر و فلسفه انس بگیرد با کشف و شکوفایی گوهرهای ذاتی خود، از بردگی شرایط رهایی یافته و به مقام پادشاهی وجود خویش عروج خواهد کرد: تاج شاهی طلبی، گوهر ذاتی بنمای! (حافظ).
سالاّنان گُزِل عبارتی ترکمنی است که میتوان آن را زیبای خرامان ترجمه کرد. من اینجا آن را در بستر آموزۀ «آری گویی به زندگی» نیچه، به عنوان استعارهای برای زندگی بکار میبرم. چه کسی میتواند به چنین زیبای خرامانی آری نگوید اگر بردۀ معیارهای تصنعی عرف و عادت و بازیچۀ ارزشهای مادیگرایی غالب نباشد.
زندگی همان زیبای خرامان (سالاّنان گُزِل) است. این زیبا در بهار در اوج ناز و کرشمه و دلربایی از خانه برون میآید و زمین و زمان را حلاوت و طراوتی دیگر میبخشد. او با هر قطرۀ شبنم، با هر بوتۀ گل و با هر برگ درخت، عشق را به جهان هدیه میکند. اما برای عشقبازی با این زیبای خرامان باید از زرق و برق و بازی کاذب تحمیلی محیط و شرایط فاصله گرفت وگرنه همانطور که نظامی گنجوی در اوج زیبایی سروده: جهان عشق است و دیگر زرقسازی / همه بازیست الا عشقبازی.