هرچند نسبت میان علم و شعر از وجوه متعددی قابل بررسی است،[۱] اما ما در تناسب با موضوع تحقیق* به برخی جوانب اکتفا میکنیم. از آنچه تا بدینجا گفته شد به نظر میرسد که یکی از نسبتهای محوری علم و شعر، نسبت میان تعقل و تخیل است. تعقل، لازمۀ اساسی پژوهش علمی است. از نظر باشلار این تعقل در دیالکتیک با تجربه است که علم را شکل داده و توسعه میبخشد. اما «در شعر خیالبافی جایگزین اندیشه میشود».[۲] اندیشه، مبتنیِ بر مفاهیم، به پدیدارها نظر دارد، و تخیل با خلق تصاویر به آفرینش میپردازد. «تخیل، تصویر میآفریند و عبارت است از تصویرهای خود، حال آنکه اندیشه مفهوم میآفریند».[۳] تصویرهای آفریدۀ تخیل شاعرانه، اصالت خود را در بداعت و تازگی خود مییابند. «شاعر، به لحاظ بدعت تصویرهایش، همواره سرچشمۀ زبان است».[۴] علم و شعر، هر دو زبان را به کار میگیرند، اما برای اینکه علم مبتنی بر عقل و خرد باشد، ناگزیر زبان را به مفاهیم تقلیل میدهد. اما تصویر به مفاهیم تقلیل نمییابد. مفاهیم علمی برای تفسیر و انتظام رویدادها وتجارب و آزمونها، به کار میرود. اما تصاویر خیال مقدم بر این مفاهیماند، زیرا از نظر باشلار، «تخیل، مقدم بر اندیشه است».[۵] تخیل، نه تنها بر تعقل تقدم دارد، بلکه باشلارمعتقد است که «تخیل، قدیم و تجربه حادث است. [بنابراین] شناخت شاعرانۀ جهان مقدم بر شناخت عقلانی جهان است».[۶] در پدیدارشناسی تخیل باشلار، دیدیم که تصویر ناشی از تخیلِ شعریِ اصیل و بدیع، قبل از اینکه در ذهن تجربه شود، روح را متأثر ساخته است. شعر از روح برمیخیزد و علم از ذهن، پس شعر به ماورایِ علم گسترده میشود. باشلار این نسبتها را چنین توضیح میدهد:
در بسیاری از شرایط و موقعیتها باید به ناگزیر بپذیریم که شعر به منزلۀ تعهد روح است. آگاهی مرتبط با روح بسی آزادتر و به مراتب کمتر ارادیتر از آگاهی مرتبط با پدیدههای ذهن است. نیروهایی در شعر ظاهر میشوند که آنها را به عرصۀ علم و معرفت علمی راهی نیست.[۷]
این بیان، خلق و تکوین تصاویر شعری منفرد را به قدرت خلاقۀ تخیلِ برخاسته از روح، نسبت میدهد. در این روند، ذهن با ایجاد طرحهایی آن تصاویر را ترکیب کرده، سیمای کلی شعر را ترسیم میکند. پس آفرینش شاعرانه در دو مرحله تحقق مییابد: نخست جرقهای در روح، الهامی را سبب میشود که به خلق تصویری توسط تخیل منجر میشود، در مرحله دوم، ذهن به مدد تمام دانستههای بُلاغی و زبانی، ساختار و قالب کلّیِ شعر را رقم میزند.
حال میتوانیم به این مسأله بپردازیم که فرآیند آفرینش شاعرانه چه نسبتی با روند پژوهش علمی دارد؟ ما در بررسی روانشناسیِ کشف علمی دیدیم که، کشف و الهام، عمدتاً پس از یک دوره کار فشرده، جدی و آگاهانۀ ذهنی، و پس از رها کردن تلاش آگاهانه، در موقعیتی غیرمنتظره و ناگهانی رُخ میدهد. در شرایطی که ذهن خودآگاه هیچ تلاشی برای حل مسأله ندارد و حتی به آن فکر هم نمیکند، پاسخ را به ناگهان دریافت میکند. نوعی از الهام، که بسیار به آنچه باشلار در روند آفرینش شعر، به روح نسبت میدهد بسیار نزدیک است. هرچند باشلار، به طور مشخص فرآیند کشف علمی را از لحاظ روانشناختی بررسی نمیکند، اما از برخی اشارات پراکنده، چنین برمیآید که به این نحوۀ شاعرانۀ ظهور کشف و شهودهای علمی که بر قوۀ تخیل استوار است، آگاه میباشد. از جملۀ این موارد در روانکاوی آتش میخوانیم:
علم، بیشتر بر پایههای خیالبافی و تصور نُضج میگیرد تا بر مبنای تجربه.[۸]
و در جایی دیگر، خیالبافی را بهترین زمینهسازِ فکر عقلایی میداند.[۹] اما در مرحلۀ بعد که ایدۀ اکتشافی اولیه باید عقلانی شده و به محرک آزمون تجربی نهاده شود، تخیل، همچنان مانعی معرفتشناختی به حساب میآید. ایدۀ خام اولیه را مِهی غلیظ از خواب و خیال دربرگرفته است. باشلار معتقد است که پس از ظهور ایدۀ خیالین اولیه، «تجارب بسیار لازم است تا مه غلیظ خواب و خیال، پراکنده شود».[۱۰] مقصود باشلار از تجربه در اینجا، در واقع دیالکتیک نظریه _ آزمون است، که همواره در هم تنیدهاند. بدون طی این مرحله نظامبخشی نظری همراه با محک تجربی، هر ادعایی در مرحلۀ پیشاعلم باقی خواهد ماند. این مرحلۀ پژوهش علمی (مقام توجیه)[۱۱] ، با مرحلۀ ساختاربخشی به تصاویر برخاسته از تخیل شاعرانه در فرآیند آفرینش شعر، شبیه است. آن تصویری را که تخیل (به اعتقاد باشلار به مدد روح) برساخته و آفریده، ذهن باید ترکیبکرده و ساختار بخشد و بدون این عمل صورتبندی، شعر در قالب زبان تحقق نخواهد یافت. این مرحله را شاید بتوان نوعی محک تجربیِ تخیل شاعرانه تلقی کرد، با طی این مرحله، علمکرد امرواقعی که ذهن آن را نمایندگی میکند با عملکرد امرغیرواقعی (تخیل)، با یکدیگر هماهنگ میشوند. ماحصل این هماهنگی، تحقق واقعیتی جدید (واقعیت شاعرانه و ادبی) است که علاوه بر ارتقاء زبان به چیزی بالاتر از ابزارِ دلالتگری، واقعیت روزمره و انسانی ما را به سطحی متعالیتر برمیکشد. از اینروی است که باشلار شعر و هنر را «به منزلۀ بسط و بالندگی زندگی» میداند.[۱۲]
از وجهی دیگر شعر و علم، در عکس هم پیش میروند. در حالیکه در علم (خاصه در فلسفه) همهچیز به مفاهیم تقلیل مییابد، در شعر عدم امکان تقلیل تصویر شعری به مفاهیم، نشان بداعت، اصالت و غنای آن است. برعکس در پدیدارشناسی تخیل شاعرانه، باشلار معتقد است که تنها با «گسترش مبالغۀ صور خیال» است که میتوانیم به «قلمرو تخیل شاعر» وارد شویم[۱۳] و تجربهای شخصی از جهان شاعر کسب کنیم. باشلار این مبالغه را «پدیدۀ خاص نیروی شاعرانه میداند» که فیلسوف و پدیدارشناس خیال با پرهیز از تقلیل و فروکاهش، باید تا «نهایت حد تخیلش» از شاعر تبعیت کند.[۱۴] بنابراین میتوان نتیجه گرفت که تقلیل، عالمانه و مبالغه، شاعرانه است.
مسأله دیگری که در نسبت علم و شعر قابل طرح است، در ارتباط با نسبت معرفت و زیبایی است. علم در تلاش برای درک و نظمبخشی به واقعیت خام و ارتقاء آن به واقعیت علمی، است. اما شعر چه نسبتی با واقعیت و معرفت عینی دارد؟ این سؤال بحثی مفصل و پیچیده را بویژه در مبانی فلسفی و متافیزیکی علم، ایجاب میکند. زیرا باشلار معتقد است که «ذهن میتواند اعتقاد مابعدالطبیعیاش را تغییر دهد، اما نمیتواند از متافیزیک چشمپوشی کند».[۱۵] همانطور که گفتیم، باشلار بسیار تحتتأثیر انقلاب نسبیتی و کوانتومی و مفاهیم برخاسته از این تحولات قرارداشت. بنابراین، با نقد فلسفهورزی به شیوۀ سنتی، معتقد بود که «فیلسوف باید از خصائل علم جدید، آگاهی داشته باشد».[۱۶] باشلار، بویژه نحوۀ کاربرد زبان در فلسفۀ معاصر را بخاطر ابتنای آن به برخی شهودهای هندسی، مورد انتقاد قرار داده، و مثل ویتگنشتاین، فلسفه را دچار مرضی زبانی، میداند. از جمله با بررسی مفاهیمی چون “درون” و “برون”، نشان میدهد که فلاسفه با بسط نابجای مفاهیم زبانیِ ناشی از ادراک شهود هندسی خود از این تمایز، به دیالکتیکهای میان “بلی _ خیر”، “صادق _ کاذب”، “وجود _ عدم”، “ذهن _ عین” و… قائل شدهاند. همۀ آنها از نظر باشلار «تکرارهای ناپیدای دیالکتیک برون و درونند».[۱۷] با این تکرارها «حتی “بینهایت” دارای شکل میشود. ما در پی تعیین و تحدید “وجود” برمیآییم و با این عمل از همۀ موقعیتها فرا میرویم تا موقعیتِ همۀ موقعیتها را عرضه بداریم. وجود انسان با وجود عالَم مواجه میشود، گویی که به آسانی میتوان به امر آغازین دست یافت».[۱۸] از اینرو معتقد است که «بافت زبانیِ فلسفه معاصر به سرطلان هندسه» مبتلا شده است.[۱۹] از نظر باشلار راه رهایی از این بیماری، رها شدن از قید همۀ شهودهای قطعی است. و این راهی است که شاعران در پیش پای ما میگذارند. «هندسهگرایی، شهودهای قطعی را تثبیت میکند، شاعر ما را به ظرافت تجربۀ درونی و “گریزهای” تخیل فرا میخواند… بنابر تجربیات حاصل از تخیل، دیگر نمیتوان درون و برون را دارای تقابلی ساده دانست».[۲۰] بنابراین، با در پیش گرفتن روش پدیدارشناسیِ تخیل شاعرانه و اعمال “مبالغه” در صور خیال بجای “تقلیل” آنها به مفاهیم شهود هندسی، قادر به درک و فهم وجوه متنوع و متکثر چیزها خواهیم بود. مثلاً پیخواهیمبرد که «وجود، برجسته و مشخص نیست، و نیستی مرز آن را تشکیل نمیدهد».[۲۱] این مسأله هرچند بیشتر وجهی فلسفی دارد و نوعی برتری شناخت شاعرانه را نسبت به معرفت فلسفی و متافیزیکی بیان میکند، اما به دلیل تأثیر باورهای متافیزیکی در روند پژوهش علمی قابل توجه است. از این بحث میتوان نتیجه گرفت که شعر میتواند شامل نوعی عالمانگی باشد. اما وجه دیگر مسأله به چه نحو است؟ یعنی آیا علم نیز میتواند دارای وجهی شاعرانه باشد؟
علم در مرحلۀ اول تکوین آن یعنی در مرحلۀ کشف، که به اعتقاد باشلار از ذهن بدویِ مبتنی بر تخیل و عواطف برمیخیزد، دارای وجهی شاعرانه است. در بررسی روانشناسی کشف علمی دیدیم، که نزد اینشتین و پوانکاره نیز نوعی معیار زیباشناختی در نظریهپردازی علمی دخیل است. به اعتقاد نویسندهای «علم و هنری که به درجات عالی تکامل رسیده باشند، از نظر روانشناسی و دیگر جنبهها بسیار به هم نزدیکند».[۲۲] همانطور که برخی علم را «زیباشناسی هوش» خواندهاند، «سلوک باشلار نیز در قبال علم و شعر، وجه نظری است مبتنی بر زیباشناسی. او شیفته و فریفتۀ علم و شعر است، چون هر دو زیبایند».[۲۳] باشلار معتقد بود که «محورهای شعر (خیال) و دانش، نخست عکس یکدیگرند»[۲۴] اما با تأمل و ژرفنگری فلسفی، به پیوستگیها و اشتراکاتی بین آنها دست مییابیم، همچنانکه باشلار باور داشت که «همۀ آرزوی فلسفه میتواند این باشد که شعر (خیال) و دانش را مکمل یکدیگر کند و آنها را چون دو ضدّ لایق هم، به هم پیوند دهد و متحد سازد».[۲۵] چنین پیوندی شاید بتواند به علم چهرۀ انسانیتری بخشیده، بشریت را بر آن دارد که آن را بجای رقابت تسلیحاتی، و سلطهگری و نابودی طبیعت و انسانها؛ در راستای زیباتر ساختن زندگی و رفاه و سعادت عمومی همراه با احترام به طبیعت، به کار گیرد.
*این مطلب برگرفته از رساله کارشناسی ارشد من در رشته فلسفه علم با عنوان «نقش تخیل در علم و شعر از دیدگاه گاستون باشلار» است که در سال تحصیلی ۱۳۸۸-۸۹ در دانشگاه امیرکبیر (پلی تکنیک تهران) با راهنمایی آقایان دکتر ایرج نیک سرشت (عضو هیئت علمی دانشگاه تهران) و دکتر ابوالفضل کیاشمشکی (عضو هیئت علمی دانشگاه امیرکبیر) انجام شده است.
[۱]. See: Midgley, Mary. Scince and Poetry. London and New York: Routledge, 2006
[۲] . همان، ص ۵۹
[۳] . لچت، ص ۲۸
[۴] . باشلار، ۱۳۸۶، ص ۱۳۲
[۵] . همان
[۶] . باشلار، ۱۳۷۸، ص ۲۱
[۷] . باشلار، ۱۳۸۶، ص ۱۳۳
[۸] . باشلار، ۱۳۷۸، ص ۹۶
[۹]. همان، ص ۲۰۷
[۱۰] . همان، ص ۹۶
[۱۱] . باشلار به تمایز قاطع مقام کشف از مقام توجیه (تمایز وجه نظری علم از وجه تکنیکی آن) قائل نیست. نک Chimisso, 2008, p. 385
[۱۲] . باشلار، ۱۳۸۶، ص ۱۴۳
[۱۳] . مازیار، ص ۲۹
[۱۴] . همان، ص ۳۱
[۱۵]. باشلار، ۱۳۸۵، ص ۳۴
[۱۶] . همان، ص ۲۱
[۱۷] . مازیار، ص ۲۰
[۱۸] . همان، ص ۲۱
[۱۹] . همان
[۲۰] . همان، صص ۲۴ – ۲۵
[۲۱] . همان، ص ۲۴
[۲۲] . فرای، ص ۱۰
[۲۳] . باشلار، ۱۳۷۸، ص ۱۵
[۲۴] . همان، ص ۵۸
[۲۵] . همان