عشق می راند از دل مرگ را
باد بوسه می دهد هر برگ را
دستی از غیب می رسد ناگاه
می زند بر شیشه دل سنگ را
اردبیل، بهار ۱۳۷۶
قاب پنجرهی سحرانگیز
از سال ۱۳۷۴ تا ۱۳۷۹ در اردبیل دانشجوی کارشناسی مهندسی شیمی بودم. دانشگاه و خوابگاه ها بر تپه ای در کنار دریاچه شورابیل با فاصله حدود یک کیلومتر از شهر قرار داشتند. دریاچه میان تپه و شهر قرار داشت.
شب ها انعکاس روشنایی شهر در دریاچه، با پنجره اتاق ما قاب گرفته می شد. نگاه به این تصویر سحرانگیز کافی بود تا شور و شعف عجیبی را تجربه کنم. که حاصل آن گاهی در قالب چنین شعرگونه هایی منعکس می شد. عشق محور تاملات آن دوران من بود. گاهی زیبایی محیط برای عاشق شدن کافیست، فارغ از اینکه معشوقی وجود داشته باشد یا نه.
اردبیل منطقه سردسیری است. بیشتر برف های عمرم را در آنجا دیدم. گاهی چند ماه برف روی زمین بودو من که سرمایی هستم بیشتر اوقات را در خوابگاه و به نوعی در خواب زمستانی به سر می بردم. با آغاز بهار، تپه به سبزه زاری پر از گل و بوته تبدیل می شد. لذت بخش ترین اوقات برای من وقتی بود که در گوشه خلوتی از این تپه سرسبز نشسته و به تماشای دریاچه و اطراف می پرداختم. همه چیز شعر مجسم بود و آنچه گاهی بر زبان و قلم من جاری می شد، جز تقلیدی ناقص از آن شعر حقیقی نبود.
بهشت باغ و ترنم موزون حزن
چه زیبا گفت آن شاعره حکیم انگلیسی که «انسان در باغ بیش از هر جایی به خدا نزدیکتر است.» عشق در آن باغ زیبا، برای من احساسی معنوی بود که البته به شعف و سرور از یک طرف و حزن و اندوه از طرف دیگر آغشته بود. و گاهی در میان این دقایق خوشبو نیز دل آدم عجیب می گرفت:
دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
سهراب سپهری، مسافر
مطلب مرتبط: قلب خشکیده بر تنه انجیر کهنسال
منبع تصویر: آموزشگاه نقاشی تصویرگران