نقاشی اثر عرازمنگلی توماج ایری
غروب صحرا یکی از زیباترین تصاویر دوران کودکیام بود.
حدود سی سال پیش بود. در غرب بندرترکمن در محله استقلال زندگی میکردیم.
میان خانۀ ما و دریا خانهای وجود نداشت. دشتی فراخ که حدود یک کیلومتر آن سوتر به دریا میپیوست.
لذتبخشترین اوقات من زمانی بود که با کتابی در دست در این دشت بهسوی دریا قدم میزدم.
سکوت، آرامش، زیبایی ذاتی طبیعت آدم را از احساس لذت، شفقت و حیرت سرشار میساخت.
حسرت دیروز
در نگاه اول به این تابلوی نقاشی، تمام آن احساسات زیبا در وجودم زنده شد. در آن گردشهای نوجوانی بارها شاهد چنین صحنهای بودهام.
در غروبی زیبا صیادی سوار بر دوچرخه بهسوی دریا میرفت.
انوار سرخ و طلایی غروب، تلألؤ آن در دریای آرام، مرغان سپید دریایی در ساحل، پرندگانی در پرواز.
سگی که در پی صیاد دوچرخهسوار میدود.
تصویر محوی از خانۀ چوبی ترکمنی در آن دوردست.
همه و همه، آرامش، تعادل، زیبایی و حسی رمانتیک را تداعی میکند. همان حسی که در آن پیادهرویها همواره تجربهاش میکردم.
اما این فقط روی خوش ماجراست که گویا متعلق به گذشتهای بسیار دور است.
روی ناخوش
امروز وقتی که با چشمهای میانسالی به این تصویر غروب صحرا مینگرم، نشانههای بسیاری از واقعیتهای تلخ و هشدارهای هراسناک را در آن مییابم.
امروز بیشتر توجهم به آن ابرهای سیاه و طوفانهای بعد از آرامش دریا و موجهای سهمگین آن جلب میشود که میتواند صیاد تنها را در آن شب سیاه به کام مرگ کشاند.
امروز میفهمم که آن تصویر رمانتیک کودکانۀ من، برای آن ماهیگیر یک صحنۀ نبرد واقعی برای بقا بوده است.
او باید خطر طغیان دریا، سرمای سوزان و تیر دریابان را به جان میخرید تا میتوانست لقمه نانی برای بقا فراهم کند.
تراژدی امروز
حکایت صیاد، حکایت این شهر و دیار است. در این سی سال به چشم من تصاویر رمانتیک ساحل بهسوی تراژدی تغییر کرده است.
ریلی که در زمانی دور قرار بوده با پیوستن راهآهن سراسری به ساحل، شهر را به بندری پررونق بدل کند، سالهاست که پوسیده است.
بازارچه ساحلی که قرار بوده محلی برای عرضه محصولات و صنایع سنتی محلی باشد به بازار اجناس بنجل چینی تبدیل شده است.
دریا هر سال بیشتر در خود فرو میرود. زمانی مردم به خاطر دریا به ساحل میآمدند اما حالا دریا فقط زائدهای برای بازارچه است.
آرامش ساحل در هیاهوی بازار گم شده و زیبایی غروب صحرا فراموش گشته است.
اگر درایتی بود شاید میشد هم از زیبایی و آرامش ساحل لذت برد و هم رونقی به تولیدات محلی بخشید.
اما بازار منطق خود را دارد و در نهایت این منطق خشک و بیرحم بازار است که بر درایت و خرد انسانی غالب میشود. همانطور که منطق ماشین و تکنولوژی بر مناسبات انسانی غلبه یافته است.
هراس فردا
حکایت دیار من، حکایتی فراگیر است. گویا دوران سرمستی ناشی از تسخیر طبیعت بهعنوان منبعی بهظاهر لایزال و تولید بیپایان انواع کالاهای مصرفی رو به پایان است.
حال زمان تسویهحساب طبیعت فرارسیده و این حقیقت در حال آشکار شدن است که استثمار طبیعت به دست بشر، عملی انتحاری بوده است.
خشکسالی و بحران کمآبی، نابودی زمینهای زراعی، جنگلها و مراتع، آلودگی خاک، آب و هوا و … تبدیل زمین به انبار پسماندهای تجزیهناپذیر کالاهای مصرفی و دنیایی که با انبوه زرادخانههای مخربترین تسلیحات هر لحظه آبستن فاجعه است.
همۀ اینها جز یک کابوس سیاه را برای آیندۀ بشر ترسیم نمیکند. با این اوضاع چه کار باید کرد؟ نمیدانم.
تظاهر بیرونی بحران درونی
باوری قدیمی وجود دارد که بر اساس آن «برون بازتاب درون است» که با ضربالمثلهایی از قبیل «از کوزه همان تراود که در اوست» نمود یافته است.
برخی نظریههای مدرن نیز موید چنین باوری است. مثلاً کارل گوستاو یونگ، روانشناس سوئیسی، شرایط انسان در جهان خارج را نمود وضعیت درونی جمعی بشر میداند.
از چنین منظری جنگ، ظلم، نابرابری، خشونت، تخریب محیطزیست و سایر بحرانهایی که امروزه در جهان شاهد هستیم صرفاً بازتاب اسفباری از ناهنجاری و بیماری روح و روان انسان معاصر است.
با این وصف، شاید انقلابی درونی در نگرش و باورها و بهتبع آن تحولی بنیادی در احساسات، منش و رفتار، تنها راه نجات ما از بحرانهای آفریدۀ خودمان باشد.
بلوغ یا نابودی
زندگی مدرن با تمام افسونگریهای فنّاورانه، طبیعت و محیطزیست را با بحران و نابودی مواجه ساخته که بقای گونه انسانی را بهطورجدی تهدید میکند.
این بحرانها مرزهای سیاسی را درنوردیده و ما را ناگزیر میسازد که ضمن پذیرش و احترام به تفاوتهای فرهنگی و اعتقادی بر اشتراکات انسانی تمرکز کنیم.
آیا ممکن است به چنین بلوغی نزدیک شده باشیم؟
یا همچنان بر منافع تنگنظرانۀ خود اصرار خواهیم ورزید تا جایی که این پیشگویی قبایل سرخپوست را شاهد باشیم که «تنها پس از قطع آخرین درخت، مسموم کردن آخرین رود و صید آخرین ماهی متوجه خواهید شد که پول را نمیتوان خورد.»