…آن مرد به سوی شرق اشارت کرد و من راه مشرق در پیش گرفتم. راه دور بود، آفتاب آخته، تن خسته و دلی پرغصه. به سایهی سنگی پناه بردم. آسودم و خواب مرا در ربود. در خواب بُدم مرا خردمندی گفت: کز خواب کسی را گل شادی نشکفت.
برخاستم و به دنبال گل شادی به راه افتادم.
رفتم و رفتم تا به دشتی رسیدم. دشتهایی چه فراخ، کوههایی چه بلند. در گلستانه چه بوی علفی میآمد. آن سوی سپیداری بلند، شاعری دیدم که با تپش پنجرهها وضو ساخت و به یک گل سرخ سجده برد. منتظر ماندم نمازش تمام شود.
آن سوتر قفسی بود ساخته با رنگ که در آن آواز شقایق زندانی بود. حوض آن نقاشی پر از ماهی بود. پردهاش جاندار بود.
دل تنهاییام تازه شد اما گل شادیام نشکفت.
از او پرسیدم: گل شادی کجا میشکفد؟
به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: پشت هیچستان است. پشت هیچستان شاعری است که لحن آب و زمین را خوب میفهمد. او شاید بتواند نشانی از گل شادی بدهد.
پشت هیچستان زنی با سبدی پر از خوشههای بشارت، روبروی وضوح کبوتران نشسته بود.
به او گفتم: به دنبال گل شادی میگردم.
گفت: به چمنزار برو!
گفتم: کدامین چمنزار؟
گفت: به چمنزار بزرگ. آنجا کلاغی که میپرد از بالای سرت، راه را به تو نشان خواهد داد.
رفتم به چمنزار بزرگ. کبوترهایی دیدم معصوم که از بلندیهای برج سپید خود به زمین مینگرند.
که ناگهان از فراز سر من کلاغی پرید و فرو رفت در اندیشهی آشفتهی ابری ولگرد و صدایش همچون نیزهی کوتاهی، پهنای افق را پیمود.
در آن سو شروع کردم به دویدن، در میان چمنزار بزرگ. آن سوی چمنزار مردی دیدم خیره به کوهستان که موهای سپیدش را باد دیوانه چون یال بلند اسب تمنا آشفته کرده بود. سیگاری بر لب داشت.
گفتم: کلاغی از اینجا نگذشت؟
گفت: گذشت و من هنوز در فکر آن کلاغم که از آسمان کاغذیِ مات قوسی برید کج و رو به کوهِ نزدیک با غار غار خشکِ گلویاش، چیزی گفت.
به سوی کوه روانه شدم. مردی دیدم که با لهجهای غریب میخواند: شبی خواهُم که پیغمبر ببینُم، دمی با ساقی کوثر نشینُم، بگیرم در بغل قبر رضا را، در آن گلشن گل شادی بچینُم.
و با انگشتش در دوردست جنوب، سرزمینی پر از سرو را نشانم داد.
مردی با موی و ریش بلند کنار آب بر لب کشت نشسته بود.
از گل شادی پرسیدم.
دست سوی سوسنی برد و گفت: بهار و گل طربانگیز گشت و توبه شکن، به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن! و به سوی مرد نحیفی اشاره کرد که میان گلها سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده.
حالی که از این معامله باز آمد بدو گفتم: در پی گل شادی آمدهام.
به سوی غرب اشارت کرد و گفت: غنیمت دان اگر روزی به شادی در رسی ای دل، پس از چندین تحملها که زیر بار غم کردی.
تعظیمی کرده به سوی غرب روانه شدم. از دوردست صدای دف و چنگ میآمد.
مردی در سبزهزار با دستار بزرگی در سر در میان جمعی از مریدان به سماع بود و میخواند: در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید، دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید. هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد، غمهای عالم او را شادی دل فزاید.
بیآنکه از سماع بازماند به سوی درختی اشاره کرد. سوی درخت رفتم. مردی با چهرهای خندان زیر درخت نشسته بود.
گفتم: گل شادی کجا میشکفد؟
به گروه سماعیان اشاره کرد و گفت: در اندرون من بشارتی هست، عجبم میآید از این مردمان که بی آن بشارت شادند، اگر هریکی را تاج زرّین بر سَر نهادندی، بایستی که راضی نشدندی، که ما این را چه کنیم؟ ما را آن گشاد اندرون میباید، کاشکی اینچه داریم همه بستدندی و آنچه آنِ ماست به حقیقت، به ما دادندی.
آن مرد به سوی شرق اشارت کرد و من راه مشرق در پیش گرفتم. راه دور بود، آفتاب آخته، تن خسته و دلی پرغصه. به سایهی سنگی پناه بردم. آسودم و خواب مرا در ربود. در خواب بدم مرا خردمندی گفت: کز خواب کسی را گل شادی نشکفت.
برخاستم و به دنبال گل شادی به راه افتادم.
رفتم و رفتم تا به دشتی رسیدم. دشتهایی چه فراخ، کوههایی چه بلند. در گلستانه چه بوی علفی میآمد. آن سوی سپیداری بلند، شاعری دیدم که با تپش پنجرهها وضو ساخت و به یک گل سرخ سجده برد. منتظر ماندم نمازش تمام شود.
آن سوتر قفسی بود ساخته با رنگ که در آن آواز شقایق زندانی بود. حوض آن نقاشی پر از ماهی بود. پردهاش جاندار بود.
دل تنهاییام تازه شد اما گل شادیام نشکفت.
از او پرسیدم: گل شادی کجا میشکفد؟
به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: پشت هیچستان است…
*منتشر شده در ماهنامه ترکمن دیار، سال اول، شماره دوم، دی ۱۴۰۰، صص ۳۳-۳۴.