«خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو!» از سنین خردسالی همواره این ضربالمثل به گوشم خورده است و همیشه احساس ناخوشایندی نسبت به این دستورالعمل داشتم. میل طبیعی من این بود که خودم باشم علیرغم اینکه این خود، همرنگ و شبیه جماعت هست یا نه و به مرور فهمیدم که متعهد بودن به این نوع زندگی چه هزینه و دشواریهایی میتواند به همراه داشته باشد.
اول بار در مدرسه بود که فشار سهمگین یک سیستم همرنگساز را بر وجود خود احساس کردم. بعدها فهمیدم که مدرسه یک سیستم شبیهسازی انسانی بیش نیست. مدرسه در شکل مدرن آن در آغاز عصر صنعتی و به دنبال نیاز به نیروی انسانی بامهارت و متخصص شکل گرفت. مدرسه در آن دوران دو هدف عمده داشت: تربیت سرباز برای قدرت حاکم و تربیت کارمند و نیروی ماهر برای سیستم اداری و صنایع. چنین بود که رشد طبیعی کودکان که سابقا در جریان طبیعی زندگی، کار و فعالیتهای روزمره اتفاق میافتاد، مختل شد و آنان در فشار سیستم همرنگسازی که فردیت را به طور کلی نادیده میگرفت، قرار گرفتند.
در بررسی زندگی قبیلهای هرگز به عبارتی از قبیل «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو!» برنخوردم. چنین دستورالعملی محصول زندگی جمعییی است که ممکن است چندهزار سال پیش به وجود آمده باشد و تلاش برای کنترل و سرکوب در مفهوم آن آشکار است. قبایل با اینکه به باورها و میثاقهایی متعهد بودند اما همواره «فردیت» در میان آنها مورد احترام بوده است. برخی قبایل برای عدم تحمیل هرگونه هویت به کودک، حتی او را نامگذاری نمیکردند و منتظر میماندند تا اسم او از دل فردیت ویژهاش که در سنین بالاتر بروز مییافت، آشکار شود. از این روست که مثلا در قبایل سرخپوستی با اسمهایی از قبیل «ایستاده بر مشت»، «شکارچی پرنده»، «گوزن سیاه» و امثال آن روبرو میشویم. اسمهایی که فردیت و قابلیت ویژۀ هر کسی را نشان میدهد.
اما در مدرسه قابلیتها و قرایح فردی با قرار گرفتن در یک سیستم آموزش همگانی و انبوه که مبتنی بر روش و محتوایی یکسان برای همگان است، سرکوب و نابود میشوند. هیچ کودکی نیست که با پتانسیل و قابلیتی ویژه متولد نشده باشد. اما آن روش و محتوای سیستم آموزشی عموما قادر به کشف و پرورش این قابلیت ویژه نیست. سرکوب این قابلیتها به طور سیستماتیک از مدرسه شروع شده، در دانشگاه ادامه داشته و با معیارهای تثبیت شدۀ اجتماعی تداوم مییابد. و همانطور که باکمینستر فولر، مخترع آمریکایی، گفته «همه نابغه به دنیا میآیند و جامعه آنها را نبوغزدایی میکند.» به همین دلیل است که با میلیونها بیکار تحصیلکرده و میلیونها کارمند و متخصص فاقد خلاقیت مواجه هستیم.
با معیار مدرسه، دانشآموزان زرنگ در واقع کسانی هستند که قابلیت بالایی در همرنگی با جماعت و سیستم دارند اما در عرصۀ زندگی واقعی و کسب و کار کمترین ابتکار و ارزشآفرینی را از آنان میبینیم. آنان مخازن خوبی برای اطلاعاتی هستند که ممکن است در برخی مشاغل به کار آیند اما عموما فاقد توان لازم برای ابداع و ایجاد تغییر هستند. به همین دلیل است که رابرت کیوساکی، نویسنده کتاب “پدر پولدار پدر بیپول”، معتقد است که «دانشآموزان ممتاز برای دانشآموزان تنبل کار میکنند و دانشآموزان متوسط برای دولت کار میکنند.» صاحبان اکثر شرکتها و کسب و کارهای بزرگ، کمترین میزان تحصیلات را دارند ولی ممتازترین تحصیلکردهها در استخدام آنها هستند. علاوه بر سیستم آموزشی، سایر نهادها نیز به شیوههای مختلف رسالت همرنگسازی و شبیهسازی عمومی را بر عهده دارند.
همواره از شباهت قیافه مجریهای رسانه ملی به یکدیگر، از شباهت برنامهها به هم، سطحی، مبتذل بودن و از فقدان خلاقیت در آنها تعجب میکنم. تلویزیون در زمینۀ نهادینه کردن همرنگی با جماعت ابزاری فوقالعاده موثر و تاحدودی متناقض است. تلویزیون ملی ما، از طرفی در پی آموزش و تربیت ما در جهت همرنگی با جماعت است و از طرف دیگر با تبلیغات رنگارنگ انواع کالا، میل سرکوب شدۀ ما به فردیت را به بازی میگیرد. به این ترتیب که با تبلیغ آنچه که خریدن آن ما را خاص و متمایز خواهد ساخت سعی در فروش انواع محصولات به ما دارد تا کسب درآمد کند. تبلیغات کالا در رسانهای که عنوان «ملی» را بر خود دارد و با پول مردم اداره میشود نشانگر آن است که چگونه تمام نهادهای فرهنگی و اجتماعی، حتی نوع دولتی آن، میتواند به ابزاری در دست سرمایه تبدیل شود. مضحکترین وجه رسانه ملی، تبدیل شدن آن به مرکزی تبلیغاتی برای موسسات کنکور است. کنکوری که خود انحرافی بزرگ از رسالت حقیقی سیستم آموزشی در جهت کشف و شکوفایی قابلیتها و ارزشهای متعالی انسانی است.
از آنجایی که میل و حرص متمایز بودن در ظواهر و تملکات مادی، تامینکنندۀ منافع مبلغان و برای قدرتهای حاکم بیخطر است، نه تنها هیچ منعی از ناهمرنگی در این زمینه وجود ندارد بلکه این تمایزات شدیدا مورد تشویق و تایید قرار میگیرند. ما دائما با انواع تبلیغات رنگارنگ کالاها و تشویق برای خریدن آنها و متمایز شدن از جماعت بمباران میشویم اما وقتی که قرار است در افکار و باورها، که عمیقترین وجه فردیت اصیل ما را تشکیل میدهد، متمایز باشیم با طرد و منع مواجه میگردیم. جماعت به شما اجازه نمیدهد که با کسب فردیت در شخصیت، افکار و باورها متمایز شوید زیرا از به خطر افتادن ارزشهای تثبیتشدۀ خود احساس هراس میکند. بارزترین منع ناهمرنگی با جماعت در برابر «تفکر» اتفاق میافتد.
«قوۀ تفکر» از متعالیترین قابلیتهای انسانی است که او را از سایر موجودات متمایز میسازد. اما بیشترین مقاومت جمعی نیز در برابر آن وجود دارد. جماعت دوست ندارد که شما «فکر» کنید و «تفکر مستقل» خودتان را داشته باشید. در هیچ مقطع آموزشی در مورد تفکر، اهمیت آن و مهارت به کارگیری آن چیزی آموخته نمیشود. به شما فقط به عنوان مخزنی برای انباشتن اطلاعات نگاه میشود نه به عنوان موجودی که میتواند فکر کند. ترجیح آنها این است که افکار آمادۀ بیخطری را به شما تزریق کنند.
تفکر، قابلیت فوقالعادهای است. آن وجهی خدایی از وجود ماست. تفکر میتواند انسان را به کشف حقیقت قادر سازد. به همین دلیلِ ارزش، اهمیت و قدرت آن است که در قرآن دائما به تفکر دعوت میشویم یا در احادیث آمده که «یک ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت برتر است.» اما این وجه از آموزههای دینی همیشه نادیده گرفته میشود زیرا انجام دادن فرایض و اعمال شرعی خیلی راحتتر از فکر کردن است.
معمولا دین ما نیز وجهی از همرنگی با جماعت است. اگر مسلمانیم به این دلیل است که در میان مسلمانان و از والدینی مسلمان به دنیا آمدهایم. ما به راحتی فراموش میکنیم که اصول دین باید با تفکر و اجتهاد شخصی انتخاب و پذیرفته شود. ما به دلیل دشواری این مسئولیت که نیازمند تحقیق و تفکر است، اصول را هم به شکل تقلیدی پذیرفته و فقط به فروع میچسبیم. به معانی آیات قرآن کاری نداریم و مثل ضبط صوت فقط آنها را تکرار میکنیم. و اکثرا این قشر از متشرعین، متعصبترین مذهبیها هم هستند و برخی از آنان به هر قیمتی حاضرند یا تمام جهانیان را به مذهب خود درآورند یا همه چیز را نابود کنند. آنان چون کورانی هستند که میخواهند صراط مستقیم را به دیگران نشان دهند. بزرگترین قدیسین و عرفای ادیان همواره اهل تساهل، تسامح و از تعصب بری بودهاند. همیشه این مذهبیون مقلد و سطحینگر بودهاند که بیشترین تعصب کور را داشتهاند که خود نشان خامی و ناپختگی آنان است زیرا که به قول مولانا «سختگیری و تعصب خامی است/تا جنینی کار خون آشامی است.» آنها یک عمل عبادی را به شکل یک عادت در میآورند و مثل یک رُبات همیشه آن را در ساعاتی مشخص تکرار میکنند دقیقا مثل مسواک زدن، تماشای تلویزیون و هر اعتیاد دیگر. چنین عبادت ماشینی چقدر میتواند به رشد معنوی ما کمک کند؟
اما فکر کردن هرگز نمیتواند ماشینی باشد. تفکر نیازمند طرح پرسش و تلاش آگاهانه است. به همین دلیل است که به قول برتراند راسل «بیشتر آدمها حاضرند بمیرند اما هرگز فکر نکنند.» همرنگی با جماعت در نوع باورها و افکار و نگرش، یک جامعه را همواره به سقوط و قهقرای بیشتر سوق میدهد. «وقتی همه مثل هم فکر میکنند در واقع هیچ کس فکر نمیکند.»
جامعه برای مسابقه، رقابت و متمایز شدن از دیگران در تملکات مادی، شما را تشویق میکند زیرا هدف آن شخصی، نفسانی و خودخواهانه است و خطری برای جماعت نیست. اما متمایز شدن شما در تفکر و باورها را نمیتواند تحمل کند زیرا غایت این تمایز، تحقق و بروز اصالت فردی است و همین «فرد اصیل» است که همواره تحولات و تغییر مسیر حرکت جمع را رقم زده است. فرد اصیل قدرتی دارد که میلیونها انسانِ همرنگ با جماعت، فاقد آن است. از این روست که به درستی گفته شده «جمع همان یک نفری است که به خود باور دارد.» و همین یک نفر است که در نهایت تکلیف جمع را مشخص میکند.
آیا بهتر نیست که نسخۀ اصل خودمان باشیم تا نسخۀ دست دوم کسی دیگر؟ وقتی خدا انسان را آفرید، به خود آفرین گفت. پس هر یک از ما باید مخلوقی بسیار ویژه و شگفتانگیز باشیم. هر یک از ما اشرف مخلوقاتیم. هر یک از ما ویژه و منحصر به فرد و اصیل هستیم چون خدا کپیکار نیست. پس چرا باید شأن خود را به یک کپی از یک فرد یا جمع تقلیل دهیم؟ بهتر است که خودمان را بشناسیم و خودمان باشیم و بدون تفکر به دنبال جماعت نرویم که «به دنبال گله رفتن فقط راه خوبی برای گوسفند شدن است.»
منبع تصویر: http://www.coreyleewrenn.com/conformity/