۱
۲
۳
تهران، اتوبوس شهری، ۱۳۸۹/۹/۱۶
مادر و کودک، شاید هم مادر بزرگ و کودک و یا … هر دو بسیار خسته و کم خواب به نظر میرسند. در کل مسیر طولانی آزادی تا تهران پارس هر دو خواب بودند.
و آن بقچه. حامل چیست؟ از کجا میآیند؟ به کجا میروند؟
و در عکس سوم، دمپایی افتاده، مسافران رفته و سر کودک که در نور غرق و محو شده است…
و مادر خسته و بی خواب، همچنان در خواب…
مادر و کودک، کودک و مادر…
و پدر….؟
به یاد «غزلی در نتوانستن» احمد شاملو میافتم:
از دستهای گرمِ تو
کودکانِ توأمانِ آغوشِ خویش
سخنها میتوانم گفت
غمِ نان اگر بگذارد.
□
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیحِ مادر، ای خورشید!
از مهربانیِ بیدریغِ جانت
با چنگِ تمامیناپذیرِ تو سرودها میتوانم کرد
غمِ نان اگر بگذارد.
□
رنگها در رنگها دویده،
از رنگینکمانِ بهاریِ تو
که سراپرده در این باغِ خزان رسیده برافراشته است
نقشها میتواند زد
غمِ نان اگر بگذارد.
□
چشمهساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشتهیی در پیراهن،
از انسانی که تویی
قصهها میتوانم کرد
غمِ نان اگر بگذارد.*
احمد شاملو، ۱۳ دیِ ۱۳۴۳
مطلب مرتبط: روز برفی در ایستگاه مترو
* برگرفته از سایت رسمی احمد شاملو