انسان برده عادت است.
کودک چشمانش را گشود. به سقف خیره شد. حالا با نگاهش اطراف اتاق را میپاید. چشمش به من افتاد. به من زل میزند. میخندم و برایش شکلک در میآورم. میخندد. غلت میخورد و روی دستهایش بلند میشود. اطراف را میپاید. نگاهش به اسباببازیها میافتد که آن سوتر پراکندهاند. اردک، خرس، طوطی، ماشین، … . چهار دست و پا به طرف توپ نارنجیاش حرکت میکند و آن را برمیدارد و بازی شروع میشود…
بازی، علاوه بر بکارگیری حواس و بدن کودک، ذهن او را نیز تحریک و تقویت میکند. ژان پیاژه، بازی را تفکر کودک میداند. من ترجیح میدهم آن را” تخیل ” کودک بنامم. شاید مراد پیاژه نیز همین بوده است. تخیل گسترهی وسیعی از فعالیتهای ذهنی است که تفکر منطقی و تحلیلی را شاید بتوان جزئی از آن تلقی کرد.
توپ نارنجی در دستش است. او به آن خیره شده است. درون او چه چیزی در حال رخ دادن است؟ آیا چیز جدیدی در آن یافته است؟ کودک با بازی دنیا را کشف میکند. حال توپ را پرت میکند. دوباره آن را برمیدارد. او در حال ایجاد تغییری در جهان است. او چیزی را خلق میکند.
کشف و خلاقیت، لذت بازی را به اوج میرسانند. شاید بتوان لذت را مشخصهی عمدهی بازی دانست که آن را از کار متمایز میکند، هر چند این تمایز همیشگی نیست. کار هم در شرایطی میتواند لذتبخش و نوعی بازی باشد.
چرا فکر کردن سخت است؟ آیا تفکر هم میتواند یک بازی باشد؟ به نظر میرسد تفکر برای متفکرین بزرگ فعالیتی شیرین، جذاب و نوعی بازی مسرتبخش و به تعبیری دیگر کاری عاشقانه بوده است. کسی گفته: “هرجایی که کار بزرگی صورت گرفته، عشق بزرگی در میان بوده است. ” عشق با خود امید، شور، انرژی و خلاقیت میآورد. عشق، تخیل را فعال میکند. ” سه نفر زادهی خیالند: مجنون، شاعر، عاشق. ” (شکسپیر) و شاید دیدن این سه ویژگی در متفکران و آفرینندگان بزرگ مشکل نباشد. اینکه “روی دیگر سکهی نبوغ، جنون است” ضرب المثل شده است. البته همانطور که نبوغ قلابی داریم، مجنون قلابی هم داریم. اما بدیهی است که منظور ما نوع اصیل آنها است. مثلا در نابغهای چون ویتگنشتاین رگههایی از جنون آشکار است و بسیاری بر سبک نوشتار شاعرانه تراکتاتوس اشاره کردهاند. شاید به نظر برسد که شاعرانگی با رویکرد فلسفی ویتگنشتاین که بر بیمعنایی گزارههای شاعرانه تاکید دارد در تضاد است. به نظر من ویتگنشتاین خود درونا دچار چنین تضادی است. میدانیم که او وقتی به فلسفه علاقهمند شد با سفارش فرگه پیش راسل آمد و پرسید: “آیا شما فکر میکنید من یک احمق تمام عیارم؟” و در پاسخ به سوال راسل که پرسید “چرا میخواهی بدانی؟” گفت: “چون اگر یک احمق تمام عیار باشم مهندس خواهم شد و در غیر این صورت فیلسوف میشوم.” اما سالها بعد در “فرهنگ و ارزش” مینویسد: “از قلههای بایر نبوغ به درههای سرسبز حماقت رجوع کنید. ” و میدانیم که شعرهای تاگور را میخواند و درس گفتارهای فلسفه هنر و زیباشناسیاش معروف است. غرض اینکه آدمی چند بعدی و در آن واحد دارای نگرش منطقی-عقلانی و شاعرانه-زیباشناختی بود. اینشتین را بسیاری آدمی خُلوضع میدانستند و میدانیم که در فلسفه علمیاش بر سادگی و زیبایی نظریهها تاکید بسیار دارد، علاقهای که نشان حس شاعرانهی اوست و همچنین میدانیم که ویولون مینواخت. این دو متفکر شیفتهی کار خود (فلسفه-علم) بودند.
تفکر، عمدتا فعالیتی “جدی و بالغانه” تلقی شده است. و دقیقا همین ویژگیها است که آن را ایدئولوژیک وجزمی ساخته، شیارهای عادت را عمیقتر میکند و فکرکردن را به کاری سخت و جانفرسا بدل میکند. خواندهام که با هر احساس یا فکر یا رفتاری شیاری در مغز ایجاد میشود و با تکرار آنها این شیار عمیقتر و عمیقتر میگردد تا جایی که آن رفتار شکل عادت و ناخوآگاه به خود میگیرد به طوری که پس از مدتی به شکل خصیصه و ویژگی شخصیت در میآید و در نهایت به واقعیت مطلق دنیای فرد بدل میشود. نقش مثبت عادات در بسیاری زمینهها مثل مهارتهای مکانیکی مسلم است، اما غلبه عادت بر تمام ابعاد زندگی است که میتواند منجر به مرگ روانی فرد شود. به همین دلیل توصیه شده است که، کودک را جز به یک عادت، عادت ندهید و آن عادت این است که به هیچ چیز عادت نکند (پیاژه).
تخیل خلاق، نیرویی است که میتواند بندهای عادات را پاره کند. گاستون باشلار این نوع تخیل را عامل اصلی “گسستها” در علم و هنر میداند. “گسست معرفتی[۱]” در تقابل با سنتهای رایج در علم، منجر به تحولات و انقلابهای علمی میشود. گسست در هنر به شکلگیری سبکی جدید و اصیل میانجامد.
باشلار، عادتهایی را که دانشمندان را از ارائه راهحلها و نظریات جدید و خلاقانه باز میدارد “موانع معرفتی[۲]” مینامد وآن را تحت مقولهی “روانکاوی معرفت عینی[۳]” بررسی میکند. این نوع روانکاوی بر آن است که شهودات گولزننده و اوهام نهادینه شدهای را که مانع نگاه متفاوت و بدیع به پدیدارهاست را برملا سازد. معرفتشناسی علمی باشلار کاملا در تقابل با معرفتشناسی دکارتی، که شهودهای اولیه (بداهت) را ملاک معرفت میداند، قرار میگیرد. به عنوان مثال مسطح بودن زمین امری بدیهی به نظر میرسد (آن چنان که متفکر تجربه گرایی چون فرانسیس بیکن نیز، که به عنوان پدر علم جدید شناخته میشود، تئوری رقیب آن (زمین کروی) را به سخره گرفت) و کاملا در تطابق با معرفت شناسی دکارت است اما باشلار این شهودهای اولیه را زادهی عادات عقل عرفی و یکی از موانع معرفت علمی میداند.
باشلار، در یک تقسیم بندی (که تنها تقسیم بندی وی نیست) ، تخیل را به دو نوع “تخیل بازتولید” و ” تخیل تولیدی” تقسیم میکند. تخیل بازتولید، به بازسازی تصورات و مفاهیم حافظه و ادراکات میپردازد، اما تخیل تولیدی تصورات و مفاهیم جدیدی را خلق میکند. و این نوع اخیر تخیل است که در علم و هنر و در کل فرهنگ بشری به تحولات عمده معرفتی و پیشرفتهای چشمگیر انجامیده است.
کودک به سقف خیره شده، توپ نارنجی از دستش رها شده است، چشمهایش را بست.
[۱].Epistemological ruptures
[۲].Epistemological obstacles
[۳].Psychoanalysis of objective knowledge