آیا هرآنچه ما را نکشد، قوی‌ترمان خواهد ساخت؟

زمان تقریبی مطالعه: ۶ دقیقه

نیچه

فردریش نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰) یک بیمار مادام‌العمر و کلکسیونی از درد و رنج بود. او با ابزاری غریب به جنگ این دردها رفت: «فلسفه».

بسیاری از افراد، فلسفه را چیزی به درد نخور و مایه سرگرمی و فخرفروشی مرفهین بی‌درد می‌‌دانند! اتفاقا از نظر تاریخی چندان بیراه هم نمی‌گویند.

لوچانو دِکرشِنْتزُو در کتاب خواندنی «فیلسوفان بزرگ یونان باستان» (ترجمه عباس باقری، نشر نی، ۱۳۷۷) معتقد است که در زبان یونانی فعلی وجود دارد که در زبان‌های دیگر معادل ندارد. مصدر این فعل آگورازین است و چنین معنایی دارد:

«بی‌قصد و برنامه از خانه بیرون زدن و گشت و گذار کردن تا موقع غذا.»

نشانه‌های آگورازین در آثار افلاطون فراوان است. به طور مثال، رساله «فدر» این طور آغاز می‌شود:

سقراط می‌پرسد: «فدر عزیز، از کجا می‌آیی و به کجا می‌روی؟»

فدر پاسخ می‌دهد: «ای سقراط، با لیزیاس بودم، فرزند کفالوس. و اینک می‌روم تا در آن سوی حصار شهر گشتی بزنم. من، بنا بر سفارش دوست مشترکمان آکومن، در مسیر جاده‌های بزرگ گردش می‌کنم زیرا این جاده‌ها، به گفته او، بسیار فرح‌انگیزند تا راه‌هایی که در دالان‌های سرپوشیده احداث شده‌اند.»

بله، فلسفه، زادۀ همین پرسه زدن و ول گشتن فارغ‌البال است هرچند که بهای آن را بردگان و بیگانگانی پرداخته باشند که در حال مشقت کشیدن برای تهیه نان و آب آن اقلیت اشراف بودند. البته برای شکوفایی فلسفه، علاوه بر «فراغت» عنصر دیگری هم اساسی است: «آزادی». که از طنز روزگار این آزادی نیز در آتن صرفا به همان شهروندان درجه یک اختصاص داشت! شاید خدایان خودمانی و نه چندان آبرومند یونانی نیز، که زیاد جدی گرفته نمی‌شدند و نان خوردن از بابت آنها ساده نبود، علت دیگر زایش فلسفه در آتن باشد.

پس شاید فلسفه به عنوان یک سرگرمی روشنفکرانه، اصلا قرار نبوده به هیچ دردی بخورد، علیرغم اینکه معمولا برای خود فلاسفه خیلی هم جدی بوده است. علاوه بر این، از دید عموم، فیلسوفان معمولا موجوداتی عاطل و باطل، غیراجتماعی و عجیب و غریب تلقی شده و مضمون طنزها و مایه تمسخر بوده‌اند. نمایشنامه «ابرها»ی آریستوفان یک نمونه تاریخی درخشان از این نوع است. شاید به همین دلیل بوده است که بالاخره خون مرحوم مارکس از این همه بطالت و بی‌عاری فلاسفه به جوش آمد و اعلام کرد:

«تاکنون فیلسوفان به تفسیر جهان پرداخته‌اند اما حالا فلسفه باید به تغییر جهان بپردازد.»

فلسفۀ خود مارکس باعث تغییر جهان شد اما بیشتر به عنوان ابزاری برای توجیه سرکوب، سلطه‌گری و استبداد!

برعکس یونانی‌ها که فلسفه برایشان یک سرگرمی جدی بود، نه صرفا برای مارکس، بلکه برای فیلسوفان آلمانی به طور کلی، فلسفه همه چیز بود. از جناب هگل که تکلیف تحولات تاریخ را از ازل تا ابد تعیین کرد، تا ویتگنشتاین که با پیچیدن نسخه فلسفه، از آن خداحافظی کرد و تغییر شغل داد، یا شادروان هوسرل که می‌نویسد:

«فلسفه استعلایی آشتی مجدد عینی‌گرایی و ذهنی‌گرایی، معرفت مجرد و زندگی انضمامی را میسر می‌سازد. از این رو، سرنوشت بشریت اروپایی که همان سرنوشت بشریت است، به بخت تبدیل فلسفه به پدیده‌شناسی وابسته است: ما با فعالیت فلسفی‌مان خدمتگزاران بشریتیم.» (پدیده‌شناسی، لیوتار، ترجمه رشیدیان، ص ۴۵)

بله به‌زعم آنها فلسفه، البته از نوع آلمانی‌ آن، است که سرنوشت بشریت را رقم می‌زند. بیان سمبولیکی از این جدیت فلسفی آلمانی‌ها را در آغاز رمان «وقتی نیچه گریست» اروین یالوم می‌بینیم:

“زنگ ناقوس سان سالواتوره، رشته افکار یوزف برویر را پاره کرد. ساعت سنگین طلا را از جیب بیرون کشید؛ ساعت نه بود. بار دیگر نوشتۀ کارت حاشیه نقره‌ای را که دیروز دریافت کرده بود، مرور کرد:

۲۱ اکتبر ۱۸۸۲

دکتر برویر،

لازم است شما را برای امری بسیار ضروری ملاقات کنم. آیندۀ فلسفۀ آلمان در خطر است. وعده ما، ساعت نه صبح فردا در کافه سورنتو.

لو سالومه”

بله، آینده فلسفه آلمان (که طبعا همان آینده فلسفه به طور کلی و در نتیجه سرنوشت بشریت است!) به خاطر بیماری جناب نیچه، به خطر افتاده بود.

نیچه البته (جز در رمان یالوم!) هرگز دکتر برویر پزشک را ملاقات نکرد. به جای آن، او با فلسفه به جنگ بیماری رفت. بله، چرا که نه. فلسفه‌ای که قرار است سرنوشت بشریت را رقم بزند لابد می‌تواند به درمان یک فیلسوف بیمار هم کمک کند. و شاید بتوان گفت تمام فلسفه نیچه حکایت مواجهه او با انواع درد و رنج جسمانی است. او در «حکمت شادان» می‌گوید که فلاسفه دو گونه‌اند:

«برخی‌ها ضعف‌ها و نواقص را برای فلسفیدن در نظر می‌گیرند، و برخی دیگر نیروها و توانمندی‌ها را.»

او هر فلسفه‌ای را محصول مزاج فیلسوف می‌داند و معتقد است ادعاهای فلسفی را باید «همواره و در درجه نخست به منزله علائمی از ترکیبات خاصی از مزاج آدمی در نظر گرفت.» (همان) از نظر نیچه فلسفه‌ها را باید با وضعیت مزاجی فیلسوفان و زمانه سنجید:

«من هنوز چشم به راهم، پزشکی فیلسوف، به معنی نادر کلمه، با پیگیری موضوع بهداشت عمومی، عصر، نژاد و بشریت، سرانجام و با شجاعت کامل بدگمانی مرا تا نتیجه نهایی آن به سرانجام رسانده و با جسارت اعلام ‌کند که: تاکنون در هیچ فلسفه‌ای «حقیقت» مطرح نبوده بلکه موضوعات دیگری از قبیل تندرستی، سعادت آتی، رشد، قوه و بنیه، زندگی و غیره مورد بحث بوده است…» (همان)

او البته این ادعا را در مورد تفلسف خود نیز می‌پذیرد:

«من از تاثیر ناملایمات تندرستیِ خود بر غول‌های اندیشه و مزایایی که این ناملایمات برایم به بار می‌آورند به خوبی آگاهم.» (همان)

و از بیماری خود برای تعالی روحی بهره می‌گیرد:

«فیلسوفی که حالات متعدد سلامتی را پیوسته از سر گذرانده و می‌گذراند به همان اندازه فلسفه‌های متعدد را نیز پشت سر می‌گذارد. او هر بار کاری جز این ندارد که وضعیت روحی خود را معنوی‌تر ساخته و برای وضعیت روحی خود با کناره‌گیری از امور فکری فاصله‌ای کاملا مناسب نسبت به آن امور ایجاد کند. همین هنر تغییر حالت روحی، فلسفه نامیده می‌شود.» (همان)

از نظر نیچه کار فیلسوف همین تحول است:

«برای ما زیستن یعنی تبدیل پیوستۀ آنچه که هستیم، و آنچه را که به ما مربوط می‌شود، به نور و به شعله.» (همان)

به همین دلیل او دردهای خود را چون موهبتی می‌بیند:

«تنها درد، درد بزرگ، دردی طولانی و بطئی است که ما را سر فرصت ناگزیر می‌سازد به مرور پخته شویم و ما را، ما فلاسفه را، وامی‌دارد به آخرین لایۀ ریشه‌ها و اعماق خود رسوخ کرده و از تمام امیدها و سادگی‌ها، آن حجاب‌ها، چرب زبانی‌ها و مماشات را که شاید انسانیت خود را تا آن زمان بر آنها استوار می‌کردیم، بر کنار زنیم. من شک دارم که این درد ما را «بهتر» سازد، اما می‌دانم ما را ژرف‌تر خواهد ساخت.» (همان)

از بطن این دردهاست که آموزه‌هایی چون «آری گویی به زندگی»، «خطرناک زندگی کردن» و «بهنگام مردن» زاده می‌شود و آن کلمه قصار معروف که:

«هرآنچه مرا نکشد، قوی‌ترم خواهد ساخت.»

جمله‌ای که اخیرا در نشریه مشاوره دانشگاه تهران برای کمک به مواجهه دانشجویان با مشکلات و لزوم تقویت تاب‌آوری از آن استفاده شده بود. چنین توصیه‌ای همیشه تداعی‌گر شرایط بحرانی و دوراهی مرگ و زندگی است که گویا هر روز در جامعه ایران مصداق بیشتری پیدا می‌کند.

اما آیا واقعا هرآنچه که ما را نکشد لزوما قوی‌ترمان می‌کند؟ در مورد خود نیچه، در ده سال آخر عمرش، شِقّ ثالثی روی داد که شاید به آن فکر نکرده بود: برزخ نه مرگ نه زندگی. کار او به جنون کشید. هرچند برخی این را نیز نقشه خود نیچه می‌دانند تا جامعه، تاریخ و جهانیان را به سخره بگیرد. از یک فیلسوف آلمانی هیچ چیز بعید نیست!


به این مطلب چه امتیازی می‌دهید؟
[۵ از ۲ رای ]

One Comment

  1. Pingback: نوشته‌های شما | آدم‌ها، کارها، لینک‌ها - شاهین کلانتری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *